tag:blogger.com,1999:blog-82133252244418996492024-03-08T20:08:45.606+03:30پیرفرزانهاز پشت دیوارهایی که بهار پیدا نیست ، هیچ پیچکی بر نرده های خانه خورشید نپیچیدهAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.comBlogger178125tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-92138811328592860722011-01-09T18:27:00.002+03:302011-01-09T18:27:57.536+03:30از سر دلتنگی .......<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">جای دشمنان تان خالی، سرمای سختی خورده ام، از همین آنفلونزاهای مد روز. نمی دانم اسمش چیست.حیوانی است یا انسانی. این سوی آبی است یا آن سوی آبی . زمینی است یا آسمانی ، خلاصه هر چه که هست بد بیماری است . </div><div style="text-align: justify;">سرم شده به سنگینی یک کوه و تنم سرب داغ. دهانم یک تخته سنگ تفتیده ازآفتاب سوزان ظهر، و سرفه هایم خنجری نوک تیز برای خراش هرچه سینه نامندش. حنجره ام چون گودال عمیقی صدای تنم را در خود خفه می کند و جز خس خسی آزار دهنده مجال بروز نمی دهد به فریاد . </div><div style="text-align: justify;">می دانم حال شما هم بهتر از من نیست ، این روزها همه ی ما سرما خورده ایم ، بد سرمایی هم خورده ایم . </div><div style="text-align: left;"><b>کجاست طبیبی که درمان باشد ؟؟؟ کجاست ؟؟؟؟</b></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-34026307464362454022011-01-07T18:56:00.003+03:302011-01-07T19:03:10.380+03:30لابد خیلی پرروییم .....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s22.aks98.com/files/27439485642225040029.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="http://s22.aks98.com/files/27439485642225040029.jpg" width="320" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: justify;">نازی فقط گربه ی آقابزرگ نبود،تاج سرش بود وعزیز دلش. سر سفره ی نهارکه می آمد ومی نشست کنار آقابزرگ، گوشت های آبگوشت سهمش می شدوسرشام،تریت نان با آب خورشت مسمای چرب و چیلی.صبحانه اش هم نان با پنیر لیقوان اصل بود که نوش جان می کرد با کمی شیر. خلاصه خانومی بود برای خودش در آن خانه ی آبا واجدادی که نگو و نپرس .</div><div style="text-align: justify;">همانقدر که نازی نزد آقابزرگ ارج و قرب داشت ، در چشم خانوم جان پررو بود و بی چشم ورو. راستش را بخواهید خانوم جان یک جورهایی می خواست سر به تن نازی نباشد و گاهی حتی ما نوه ها فکر می کردیم خانوم جان نازی را به چشم هوو می بیند و حسودی اش را می کند. خلاصه کل کل آقا بزرگ و خانوم جان به خاطر نازی خانوم ، حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی .</div><div style="text-align: justify;">هنوز هم بعد از این همه سال، هیچ کدام از ما بچه ها یادمان نرفته صبح روزی را که خانوم جان در نبود آقابزرگ، گربه را پیشت کرد و جارو را طوری پرت کرد طرفش که محکم بخورد به بشتش و فرار کند هشت دست و پا و بگذرد از هفت پشت بام همسایه ها مثل برق و باد . ضربه آنقدر کاری بود که همه به اتفاق گفتیم نازی برای همیشه می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند . </div><div style="text-align: justify;">اما وقتی بعد از ظهر همان روز، نازی خانوم از لای در نیمه باز نگاهی کرد توی اتاق و وقتی خیالش راحت شد از حضورآقا بزرگ که تکیه داده بود به پشتی و چرت می زد کنار کرسی، وسلانه سلانه تشریف اش را آورد داخل وصاف رفت نشست روی کرسی و با چشمهایی خمار، زل زد به نگاه متعجب و پر از خشم خانوم جان که داشت از کاسه در می آمد و مویرگهایش می ترکید از حرص ، باورمان شد که محبت آنقدرشیرین است که با هیچ دسته جارویی از دل بیرون نرود. </div><div style="text-align: center;"><b>........................... </b></div><div style="text-align: justify;">این روزها حکایت ما شده حکایت نازی خانوم . </div><div style="text-align: justify;">لابد محبت آقایان آنقدرعمیق بوده که با پررویی تمام خیره نگاهشان کنیم و راضی نشویم به این راحتی ها ، دممان را بگذاریم روی کولمان و برویم از این خانه برای همیشه . لابد مهرشان سنگین تر از این حرف ها در دلمان نشسته و لابد ..........</div><div style="text-align: justify;">من به خانه ی دوم رفتم . به امید دیدار یاران یار و دوستان دوست در خانه ی جدید.</div><div style="text-align: left;"> <b>امضا </b></div><div style="text-align: left;"><b>نازی ، گربه ی یکی یکدانه ی آقابزرگ خدابیامرز</b></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-33887154541150570532011-01-05T18:13:00.000+03:302011-01-05T18:13:30.238+03:30آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست.....عشق را دریابیم .<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/21004727977658778129.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" src="http://s21.aks98.com/files/21004727977658778129.jpg" width="400" /></a></div><div style="text-align: center;"><b></b></div><b>امروز ، روز تولد پدرم بود. </b><br />
<b>نه ، امروز ، روز تولد پدرم هست . </b><br />
<b>چقدر آهنگ فعل<span style="font-size: large;"> بود</span> با فعل <span style="font-size: large;">هست</span> در آوای جمله می تواند متفاوت باشد. </b><br />
<b>وقتی بود می آوری جمله ات روان است و گذرا. یعنی تمام شد . رفت .</b><br />
<b>اما ، وقتی هست می آوری جمله مکثی می کند برای توقف ، ماندن . ایستادن . </b><br />
<b>دیگر بعد از این همه سال ، مهم روز تولد بودنِ امروز نیست ، این <span style="font-size: large;">بود</span> یا <span style="font-size: large;">هست</span> است که اهمیت دارد.</b><br />
<b>سال ها با فعل <span style="font-size: large;">هستن</span> یادت کنیم تک درخت سربلند زندگی . </b><br />
<div style="text-align: center;"><b>سال ها باشی و بودنت را جشن بگیریم نازنین گرامی . </b></div><div style="text-align: left;"><b><span style="font-size: large;">تولدت مبارک</span> هزاران بار ..... </b></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-40723554906397672922011-01-05T10:08:00.002+03:302011-01-05T10:53:06.971+03:30Wireless Technology<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/67904540861225523647.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="182" n4="true" src="http://s21.aks98.com/files/67904540861225523647.jpg" width="400" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: justify;">قرار بود پولی را از حساب بانک اقتصاد نوین به حساب کسی در بانک پاسارگاد منتقل کنم .از ATM بانک صادرات استفاده کردم ، نوشت ، این عملیات امکانپذیر نمی باشد. به ATM بانک پاسارگاد که دوخیابان بالاتر بود مراجعه کردم . نوشته بود دستگاه موقتا کار نمی کند. به شعبه ی بانک اقتصاد نوین که 500 متری بالاتر بود رفتم ، برق نداشتند و ATM قطع بود. برگشتم شرکت و یک ساعت بعد دوباره به قول بچه ها از اَزسّر. و دوباره یکی وصل و یکی قطع بود. و با اجازه ی شما یک صبح تا ظهر ما مدیون شرکت تحت پوشش دولت الکترونیک مان شدیم بخاطر یک کار کوچک انتقال وجه الکترونیکی مان . </div><div class="separator" style="clear: both; text-align: justify;">پرنده های سرگردان را که در تصویر بالا دیدم فهمیدم این تکنولوژی جدید فقط ما را سرکار نگذاشته ، ظاهرا پرنده ها ی بیچاره هم آواره شده اند با این تکنولوژی پیشرفته .</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-62817338795599271682011-01-04T11:36:00.003+03:302011-01-04T11:59:11.289+03:30عشق ممنوع .....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/59583755246968856555.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://s21.aks98.com/files/59583755246968856555.jpg" /></a></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: justify;">دستمان را دادیم به دست هم و شروع کردیم به راه رفتن . راه رفتیم و حرف زدیم . راه رفتیم و حرف زدیم . راه رفتیم و حرف زدیم وهیچوقت نفهمیدیم که چقدر راه رفته ایم و چقدر حرف زده ایم . و نفهمیدیم که چه وقت از انقلاب گذشته ایم و به آزادی رسیده ایم .</div><div style="text-align: justify;">دستمان را دادیم به دست هم و شروع کردیم به راه رفتن. راه رفتیم و حرف زدیم. راه رفتیم و حرف زدیم. راه رفتیم و حرف .... کسی از پشت سر فریاد زد.<strong>ایست</strong>. مگر با شما نیستم. برگشتیم. نسبت مان را پرسید. قبل تر نام مادرها و پدرهایمان را با هم تبادل کرده بودیم .وجواب سوالات آن ها را حفظ بودیم درست مثل یک شاگرد زرنگ مدرسه.از امتحان دروغ که سربلند بیرون آمدیم ، فاتحانه پارک دانشجو را رد کردیم و به جمهوری رسیدیم . </div><div style="text-align: justify;">دستمان را دادیم به دست هم و شروع کردیم به راه رفتن . راه رفتیم و حرف زدیم . راه رفتیم و حرف ....صدای جیغ ترمز ماشین حرف مان را برید. رنگ مان پرید. کسی شیشه را داد پایین و با فریاد گفت : دور شوید ، دور شوید ، دارند می آیند . و ما دور شدیم هراسان ، توی خیابان های پشت میدان سپاه . </div><div style="text-align: justify;">دستمان را دادیم به دست هم و شروع کردیم به راه رفتن . راه رفتیم و حرف ......نتوانستیم حرفی بزنیم . باید مراقب می بودیم ، باید پشت سرمان را می پاییدیم تا کسی ما را هنگام حرف زدن با هم نبیند . باید در خیابان های فرعی پاسداران حواسمان را جمع می کردیم به لشکری که پشت سرمان آزیر می کشید. باید ....</div><div style="text-align: justify;">دستمان را دادیم به دست هم و شروع کردیم به راه ..... هیچ راهی نمی شد رفت. دست هایمان را پس گرفتیم از دست هم . مثل دو غریبه راه رفتیم در کنار هم ، با فاصله . یک گام پیش رفتیم و یک نگاه به پس ، در خیابان های موازی با نظام آباد .</div><div style="text-align: justify;"></div><div style="text-align: justify;">دیگر هیچ وقت دست هایمان را ندادیم به دست هم . و هیچوقت هیچ راهی نرفتیم چه باهم ، چه در کنار هم . </div><div style="text-align: justify;">و تنها پاییدیم و پاییدیم و پاییدیم پشت سرمان را ، تا پاییدن سرنوشت نسل مان باشد برای همیشه و هر جا .<b><span style="font-size: large;"> آخر</span></b> ، نسل ما ، نسل <strong><span style="color: red;">عشق ممنوع</span></strong> بود. <br />
امروز دو دهه از آن روزها می گذرد ، و دوباره ولنتاین ممنوع اعلام می شود و من هنوز به این می اندیشم که تا چند نسل بعد از ما و بعد از فرزندان ما ، باید همچنان نسل های <strong><span style="color: red;">عشق ممنوع</span></strong> باشد ؟؟؟</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-6711046486672708892011-01-03T10:50:00.003+03:302011-01-03T10:58:09.609+03:30پوشش خبری....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/44182271477302488051.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" n4="true" src="http://s21.aks98.com/files/44182271477302488051.jpg" width="400" /></a></div><div align="center" style="text-align: right;"><strong><span style="font-size: large;">خبر : ببر نر سیبری در باغ وحش تهران مرد.</span></strong></div><div style="text-align: center;"><strong>..............................</strong></div><div style="text-align: justify;">یک روز بعد ، رئیس باغ وحش در سیمای میلی : ببر نر سیبری ؟ کدام ببر نر ؟ ما اصلا چنین حیوانی نداشتیم .</div><div style="text-align: justify;">صبح فردای یک روز بعد ، معاون رئیس باغ وحش تهران در مصاحبه مطبوعاتی : آهان ، اون ببر نر؟ بابا اون که ببر نبود ، گربه ی قصابی میدان بیست و هفت نارمک بود که از بس گوشت ارزان خورده بود اندازه ی ببر شده بود.</div><div style="text-align: justify;">عصر فردای یک روز بعد ، رئیس روابط عمومی باغ وحش تهران در برنامه ی خبری ساعت 18 شبکه 2 : خُب، آخه می دونید مشکل از ما نبوده ، مشکل از روسیه بوده که قبل از تحویل این ببر شرایط قرنطینه را فراهم نکرده بودند و اصلا از وقتی آورده بودند مریض بوده . اینجا که مریض نشده . باور کنید ما عین تخم چشمهایمان ازش مراقبت کردیم . </div><div style="text-align: justify;">شب فردای فردای یک روز بعد ، هیئت بررسی علت مرگ ببر نر سیبری در برنامه ی گفتگوی ویژه خبری : بررسی های ما نشان می دهد که این ببر گوشت خر خورده و دچار یک نوع ایدز ویژه گربه سانان گردیده است .</div><div style="text-align: justify;">صبح فردای فردای فردای روز بعد ، اخبار ساعت 8 صبح ، گوینده رادیو : به نقل از دامپزشکان متخصص کمیته بررسی علت مرگ ببر نر سیبری ، این ببر دچار یک نوع ویروس باکتریایی شده است که اسنادش هم موجود است و امروز نتایجش اعلام می شود. </div><div style="text-align: justify;">ساعت 10 صبح فردای فردای فردای روز بعد ، برنامه سلامت شبکه 3 سیما ، آقای دکتر ....کارشناس برنامه : این ویروس بسیار خطرناک بوده و صددرصد کشنده است . و متاسفانه می تواند از حیوانات به انسان هم منتقل شده و باعث مرگ افراد گردد.</div><div style="text-align: justify;">شب فردای فردای فردای روز بعد ، برنامه تحلیل مسائل روز از نگاه شبکه 5 ، مسئول درجه چندم باغ وحش تهران : ما تمام تدابیر را برای حفاظت از سلامتی دیگر حیوانات باغ وحش بکار گرفته ایم و به امید خدا مشکلی پیش نخواهد آمد .</div><div style="text-align: justify;">فردای فردای فردای فردای روز بعد ، برنامه 20:30 : بار دیگر ایادی استکبارجهانی با بوق و کرنا، خبر مرگ یک قلاده ببر پیر و از کار افتاده ی سیبری را که اذعان دارند چند روز پیش در باغ وحش تهران اتفاق افتاده اعلام و بدینوسیله می خواستند جنایات حقوق بشری خود را با بزرگ نمایی این خبر پرده پوشی نمایند. که خوشبختانه با اقدام به موقع مسئولین ، اقدام آن ها بی اثر گردید و بار دیگر مردم شهید پرور به دروغ هایشان پی بردند . و حالا مصاحبه همکار ما با مسئول قفس این ببر نازنین را ملاحظه می فرمائید ، <strong>آقا</strong> ، اصلا این ببر نمرده، رفته سیبری برای تعطیلات سال نو میلادی پیش خانواده اش. می خواهید شماره باغ وحش آنجا را بگیرم صدای خرناسه اش را هم بشنوید . بله ، بله ، حتما .....</div><div style="text-align: justify;">شب همان روز ، سخنرانی : دشمن به ببر مرده ی ما هم رحم نمی کند. می خواهند استفاده ابزاری کنند. ملت همیشه در صحنه آگاه است و بصیرت دارد و هرگز فریب صهیونیسم بین المللی را نخواهد خورد. دشمنان بدانند که ملت ما با مردن یک ببر و دو ببر از میدان به در نخواهند شد. ما .....</div><div style="text-align: justify;">شب همان روز ، اخبار BBC فارسی : شیوع یک نوع ویروس باکتریالی خطرناک در میان مردم ، باعث بروز بیماری های حاد گردیده و شرایط نامناسبی را در کلیه درمانگاه ها ، کلینیک ها و بیمارستان ها ی کشور ایجاد کرده است . </div><div style="text-align: justify;">فردای شب همان روز، آقای رئیس بزرگ در برنامه زنده تلویزیونی : به حول و قوه الهی ، بار دیگر دولت مقتدر وخدمتگزار، مشت محکمی به دهان یاوه گویان آمریکای جهانخوار و ایادی استکبار جهانی و فتنه گران بی بصیرت زد و توانست با مدیریت مدبرانه و با کاهش تعرفه واردات دارو، تعداد انبوهی واکسن ضد ویروس باکتریالی چینی وارد کشور نماید و بدین وسیله از شیوع بیماری مهلکی در میان امت همیشه در صحنه جلوگیری نموده وجان میلیون ها انسان را از خطر مرگ حتمی برهاند.ما هی گفتیم بابا بگذارید جهان را ما اداره کنیم شما بلد نیستید،اما آنها پررو هستند وفعلا زیر بار نمی روند.اما بالاخره به آن ها ثابت می کنیم که اشتباه می کنند. ما می توانیم . هِر هِر هِر ....</div><div style="text-align: center;"><strong><span style="font-size: large;">بابا ، یه ببر تو باغ وحش مرده ، تو «ک ه ری زک » که نمرده ......</span></strong></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-74999339163467001672011-01-02T15:48:00.001+03:302011-01-02T15:49:19.985+03:30بخاطر خودش....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/80265601796735343880.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="285" n4="true" src="http://s21.aks98.com/files/80265601796735343880.jpg" width="400" /></a></div><div style="text-align: justify;"><strong>تنها عطری که مرا دلتنگ می کند بوی نرگس است .</strong></div><div style="text-align: justify;"><strong>عطری که مرا یاد هیچ چیزو هیچ کس نمی اندازد .</strong></div><div style="text-align: justify;"><strong>فقط بوی خودش را دارد و<span style="font-size: x-large;">همین</span> .</strong></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-15110239853282852012011-01-02T09:10:00.002+03:302011-01-02T13:20:26.632+03:30لقمه هایمان را چگونه بشماریم ؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s21.aks98.com/files/23562324066734560864.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" n4="true" src="http://s21.aks98.com/files/23562324066734560864.jpg" /></a></div><div style="text-align: justify;">ناهار آبگوشت پخته ام با گوشت نذری حسینیه . رومیزی ترمه انداخته ام روی میز و سفره ای آراسته ام با سلیقه ی یک کدبانوی تمام عیار به یاد خانوم جان مرحوم . سبد حصیری سبزی خوردن با تربچه های نقلی قرمز گلی را گذاشته ام یک سمت میز و کاسه ی کریستال روسی لبریز از ترشی لیته ی دسترنج دائی جان را آن سوی میز . کاسه های لاجوردی سفالی را چیده ام دور میز و گوشت کوب چوبی آبا اجدادی را گذاشته ام وسط میز . و در نهایت یک تُنگ پر از دوغ ترش با تزئین گلسرخ خانه ی پدری و کاکوتی سبز محصول کوه های ولایت مادری را در کنار لیوان های پایه بلند بلورین طرح شاه عباسی نشانده ام بالای میز . همه چیز برای یک آبگوشت خوری سنتی مهیا ست . از داخل سبد نان ، یک نان سنگک می گذارم روی میز و می گویم : ببخشید ، نان خشک نداریم ، اینها را تریت کنید در آبگوشتتان . <br />
نگاهش را می دوزد به دستم ومی گوید : مامان ، سنگک دانه ای جهارصد تومان را خُرد کنیم توی آبگوشت ؟؟؟</div><div style="text-align: center;"><strong>............................</strong></div><div style="text-align: justify;">بخور بچه جان ، بخور، ما که سن تو بودیم نمی دانستیم نان را پدرمان دانه ای چند می خرد و گوشت کیلویی چند است . <br />
خیلی دغدغه مان کم بود ، حالا باید تو نگران نانی هم باشی که می خواهیم لقمه اش کنیم یا تریتش کنیم توی آبگوشت ؟؟؟</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-10775320933984408612011-01-01T08:39:00.003+03:302011-01-01T13:50:16.096+03:30یعنی می شود؟؟؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">دختر مهربان و خونگرم و دلسوزی است . با وجود اینکه از بچه های ارزشی است و اختلاف عقیده و سلیقه مان بیداد می کند، اما دوست خوبی است و گوش شنوا دارد و رفتارش منطقی است . اگر لازم باشد با عقیده تو مخالفت کند اول تمام و کمال به حرف هایت گوش می دهد و بعد دلایل و استدلال های خودش را می آورد. برعکس اکثر <b style="color: red;">آن ها</b><span style="color: red;"> </span>و اکثر <span style="color: lime;"><strong>ماها</strong></span> . با هم توافق کرده ایم مثل دو انسان دوست هم بمانیم و زیاد پا روی دم هم نگذاریم.</div><div style="text-align: justify;">با خنده می گویم : روز در آمدن چشم فتنه چرا سالگرد نگرفتند و به صرف کیک و SANDIS دعوتتان نکردند؟</div><div style="text-align: justify;">با خنده می گوید : نمی دانم ، لابد یارانه ها هدفمند شده و ساندیس هم گران شده و ملاحظه کرده اند.</div><div style="text-align: justify;">می گویم : <b>آه ، خدای من ....</b>، مگر شما هم از این ملاحظات مالی دارید ؟ من که فکر می کنم اگر هم بار مالی در کار باشد ، هزینه سوخت کاروان اتوبوس هایی است که از اقصی نقاط کشور آدم می آورد برای کورکردن چشم فتنه . </div><div style="text-align: justify;">می گوید: خودت هم می دانی که دیگر نه راه پیمائی 25 خرداد شما تکرارشدنی است ونه راه پیمائی 9 دی ما. هر دو آنها معلول شرایط خاص آن روزها بود.</div><div style="text-align: justify;">می گویم : با این اوضاع و احوال موجود ، کاملا حق با توست . اما چه خوب می شد که برای بزرگداشت هر کدام ، فقط یکبار مجوز صادر می کردند تا واقعا معلوم شود کدامیک باشکوه تر از قبل تکرار خواهد شد.</div><div style="text-align: justify;">در تمام طول راه ِ رسیدن تا خانه ، با خودم فکر می کنم یعنی می شود دوباره تکرار شود ، یعنی می شود؟؟؟ </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-61115868711990066602010-12-30T10:16:00.001+03:302010-12-30T10:19:23.514+03:30معنی اعتبار ....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s20.aks98.com/files/90726662433614616496.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="400" src="http://s20.aks98.com/files/90726662433614616496.jpg" width="278" /></a></div>روابط عمومی شرکت لوح تقدیری آماده کرده برای تشکر از برگزیدگان صنف بقال و میوه فروش که برای اجرای طرحی با ما همکاری مستمر داشته اند. عنوانش را نوشته اند : حضور جناب مستطاب حضرت آقای ......</div><div style="text-align: justify;">و متن اش را هم استخراج کرده اند از متون ادبی دست نوشته ی رجال قاجار . </div><div style="text-align: justify;">می گویم تقدیرنامه برای اساتید دانشگاه که ننوشتید ، متنی انتخاب می کردید که وقتی طرف خواست قابش کند و بزند سینه ی دیوار مغازه اش ، چهار نفر مشتری و پنج تا از هم صنف هایش بفهمند از او تشکر شده. </div><div style="text-align: justify;">می خندد و می گوید : گفته اند طوری بنویسید که کسی نفهمد ، اینطور اعتبارش بیشتر است. </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-58297324492490566812010-12-29T11:02:00.002+03:302010-12-29T11:13:54.277+03:30چه خبر ؟؟؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">در این اوضاع بد خبری که هر دم از این باغ بری می رسد و یک روز زندانیان س ی ا س ی اعتصاب غذا می کنند و یک روز خانواده هایشان را به صُلابه می کشند و یک روز وزیر وسط جلسه خلع می شود و یک روز بوی گند فساد مالی آقای معاون اول زمین و زمان را پر می کند و یک روز محمد از ملیت ایرانی بر می گردد و ابراهیم ایرانی می شود. (<a href="http://www.ayandenews.com/news/22621/">+</a>) و یک روز کمیته بررسی آلودگی هوای تهران که این روزها به مرحله اخطار و هشدار و بحران رسیده است به خواب اصحاب کهف می رود ودر نهایت یک روز انفجار اقتصادی در مملکت رخ می دهد و یارانه ها هدفمند پدر مردم را در می آورند و قیمت ها هدفمند رو به آسمان می روند و خبر و خبر و خبر و....</div><div style="text-align: justify;">چون ما یک رئیس هایی داریم با پیشینه ی ادبی و فرهنگی بسیار بالا که شدیدا معتقد به ضرب المثل بی خبری ، خوش خبری است می باشند و در راستای این اعتقادشان تا توانسته اند جوهر قرمز وارد این مملکت کرده اند و خط قرمز کشیده اند دور هر چیز آشکار و نهان .</div><div style="text-align: justify;">روزنامه ها به ناچار برمی خورند به وانفسای بی خبری و تا خبر کم می آورند برای داغ شدن تیتر ، پیله می کنند به <strong><span style="font-size: large;">زلزله ی تهران</span></strong> .</div><div style="text-align: justify;">خدا حفظ کند این خطر زلزله تهران را که از زلزله ی هائیتی بدتر است (<a href="http://www.khabaronline.ir/news-119356.aspx">+</a>) برای مردم تهران واز نسیم دریا بی خطرتراست برای مطبوعات دست و پا بسته ی این روزها.</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-31378793159840617692010-12-28T18:40:00.001+03:302010-12-28T18:41:47.601+03:30آدم .....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><span dir="rtl"><b>یک نفر توی facebook برایم نوشته : آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است . بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمین شان میزند یا درس ساده نبودن به آنها می دهد . آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب </b><b>“آدم” می دهند.</b></span></div><div style="text-align: center;"><span style="font-size: large;">فقط همین .</span></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-41019236458860881912010-12-27T09:39:00.001+03:302010-12-27T09:40:27.976+03:30بی بصیرت ها ....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s20.aks98.com/files/26132065930222866022.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="296" n4="true" src="http://s20.aks98.com/files/26132065930222866022.jpg" width="320" /></a></div><div style="text-align: justify;">اول صبح است و وانت آبی رنگ میوه فروش سر خیابان دارد از میدان اصلی میوه و تره بار برمی گردد و پشتش پر است از کیسه های بزرگ سیب زمینی و شلغم و جغندر و هویج و کدو و بادمجان . روی کیسه ها چند جعبه سیب سرخ و پرتقال نارنجی هم گذاشته اند بسیار هوس انگیز . ماشین به دست انداز سر چهارراه که می رسد ، سکسکه ای می کند و جعبه پرتقال برمی گردد و پرتقال ها می ریزند کف خیابان . </div><div style="text-align: justify;">می خندد و می گوید : ببین ، این طور می شود که بی بصیرت ها از قافله جا می مانند <strong><span style="font-size: large;">ها</span></strong>.</div><div style="text-align: justify;">می خندم و می گویم : راست می گویی ، قافله ای که بارش شلغم و سیب زمینی باشد همان بهتر که بی بصیرت هایش جا بمانند. </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-39016887502241454232010-12-26T09:58:00.001+03:302010-12-26T10:00:15.881+03:30شرم حضور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/37530687806360286829.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="251" n4="true" src="http://s19.aks98.com/files/37530687806360286829.jpg" width="320" /></a></div><div align="center"></div><div style="text-align: justify;">نه خیلی پیر بود و نه خیلی جوان . چادر مشکی رنگ و رورفته ای سرش کرده بود و چند برگ کاغذ در دست . راه که می رفت می لنگید. با نگاهش خلوتی کوچه را می شکافت و وقتی چشمهایش مطمئن می شد هیچ نگاهی نمی پایدش ، با عجله کاغذی می چسباند به کنج در یا سینه ی دیوار . </div><div style="text-align: justify;">دورتر بودم و خارج از دید . کنجکاو نوشته بودم و این که چه می کند در آن غروب دلگیرسرد. پا تند کردم و رسیدم به چند قدمی اش . خش خش ناغافل برگی خشک ، خیال آشفته اش را برهم زد . ترسان و بی اراده به پشت سر برگشت و تا مرا دید سرش را پایین انداخت و چادرش را مشت کرد روی صورتش و تند گذشت . <br />
پا سست کردم ، روی کاغذ نوشته بود : فروش کلیه ........ </div><div style="text-align: justify;">سرم را چرخاندم به تظاهر، تا وانمود کنم ندانستم چه کسی آن کاغذها را چسبانده . </div><div style="text-align: justify;">در انتهای کوچه ، رد چادرش پیچید رو به خیابان و از دوردست ها صدای دور شدن کفش آمد. </div><div style="text-align: justify;">باد اول زمستان ، دستش را بلند کرد و محکم کوبید بر گونه ام ومن <span style="color: red;"><strong>سرخ سرخ سرخ</strong></span> شدم نه از رد تازیانه ی باد که از شرم حضور.</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-65903895891232643452010-12-25T16:45:00.001+03:302010-12-25T16:47:20.702+03:30بیماری دروغ .<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">اولین بار که دروغ گفتم از ترسم بود. تُنگ بلور یادگار مادربزرگ را شکسته بودم و از ترس دعوا کردن مادرم دروغکی گفتم گربه آمد داخل اتاق و وقتی خواستم بیرونش کنم پرید روی طاقچه و تُنگ افتاد و شکست. مادر گربه را نفرینی کرد و دلش هم برای من هشت ساله سوخت که لابد چقدر ترسیده ام از گربه ی وسط اتاق. در دلم خوشحال شدم از دروغی که گفتم ، نه بخاطر خلاصی از دعوا شدن ، که بیشتر برای دلسوزی شان نسبت به من مثلا ترسیده.</div><div style="text-align: justify;">دومین بار که دروغ گفتم ، برای توجیه فراموشی ام بود و شانه خالی کردن از بار مسئولیتی که به دوشم گذاشته بودند. </div><div style="text-align: justify;">بار سوم که دروغ گفتم ، داشتم با دروغ هایم در جهت تامین منافع دوستی تلاش می کردم که دوست داشتم در دلش جایی داشته باشم .</div><div style="text-align: justify;">بار چهارم که دروغ گفتم ، ....خیلی علتش را به خاطر ندارم .</div><div style="text-align: justify;">بار پنجم که دروغ گفتم برای این بود که ..... نمی دانم چرا یادم نمی آید.</div><div style="text-align: justify;">بار ششم که ......</div><div style="text-align: justify;">بار هفتم که .....</div><div style="text-align: justify;">.........</div><div style="text-align: justify;">بار دهم که دروغ گفتم هیچ دلیلی نداشت فقط برای این بود که دیگر دروغ گفتن عادتم شده بود. </div><div style="text-align: justify;">.........</div><div style="text-align: justify;">می خواهید بدانید چند وقت پیش بود که یک حرف راست از دهانم درآمد؟؟؟ باید فکر کنم . یادم نمی آید!!! شاید قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و چهار بود. آخر آن موقع هنوز رئیس جمهور نبودم و می شد گاهی حرف راستی هم زد.</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-70653546153370855812010-12-25T13:38:00.001+03:302010-12-25T13:47:50.336+03:30عطر تلخ نارنج ......<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s20.aks98.com/files/97146751771108874477.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://s20.aks98.com/files/97146751771108874477.jpg" /></a></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: justify;">نارنج را که می بینم یاد تو می افتم . نه اینکه یادم باشد که چقدر عطرنارنج را دوست داشتی. نه اینکه پوست نارنج را با هم روی بخاری نفتی آن روزها می گذاشتیم تا عطرش بپیچد در اتاق و زمستان مان یاد نارنج بگیرد. نه اینکه در حیاط خانه های مان هیچوقت درخت نارنج بوده باشد . نه اینکه هر بهار تو ازشکوفه های نارنج گردنبندی ساخته باشی و به گردن من آویخته باشی دور از چشم مادرم به رسم مهربانی . نه اینکه عیدها وقتی شمال می رفتیم ، از درخت های نارنج کنار خیابان های نوشهر نارنج چیده باشیم و در قهوه خانه های بی پناهی کوره راه ها با چایی هایمان خورده باشیم . نه اینکه همیشه بوی نارنج می آمد از لای کتاب های جبر و مثلثات تو . </div><div style="text-align: justify;">نارنج را که می بینم یاد تو می افتم چون در مراسم تلخ نبودنت ، آنقدر نارنج آورده بودند که همه فکر می کردند باید با آن ها چه کرد. مثل اینکه یادشان رفته بود دیگر تو نیستی که شکوفه های نارنج با تو عطر بریزد در دامان تنهایی من و طعم نارنج با تو قطره قطره بنشیند در تلخی غصه های رسوایی من .</div><div style="text-align: left;"><strong>نارنج را که می بینم یاد تو می افتم که دیگر نیستی ...</strong></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-27150860511649255712010-12-24T13:33:00.001+03:302010-12-24T13:34:15.607+03:30گریه کنید ایرانی ها....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;"><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Times New Roman; font-size: large;"><span lang="AR-SA">بنیاد جهانی ویکی پدیا، ده شخصیت بزرگ هزاره دوم را که بر جهان اثر گذاشتند، معرفی کرد. یوهان سباستین پری باخ، مدیر این موسسه اعلام کرد، به هر کدام از کشورهایی که دانشمندان آن جایزه «ویکی سال» را دریافت کنند، ده میلیون دلار جایزه اهدا میکند.</span></span><span style="font-size: large;"><span lang="AR-SA"></span></span></div><span style="font-size: large;"><span lang="AR-SA"></span></span></div><div dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span lang="AR-SA"><br />
</span></span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">براساس اعلام این موسسه جهانی، ده شخصیت برتر هزاره قبل چنین معرفی شدند:</span></span><span style="font-size: large;"><span dir="ltr"></span></span></div><br />
<span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">آلبرت اینشتین، ریاضیدان آمریکایی</span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">بیل گیتس، مخترع آمریکایی</span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">مولوی، شاعر و ترانهسرای اهل</span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;"> ترکیه!!!!</span></span></b></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">زکریای رازی، دانشمند بزرگ </span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;">عرب!!!!!</span></span></b></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">حکیم عمر خیام، دانشمند بزرگ<span style="color: red;"><b> </b></span></span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;">افغانی!!!!!</span></span></b></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">اسحاق نیوتن، دانشمند بزرگ انگلیسی</span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">ابن سینا، دانشمند و پزشک </span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;">عربستان سعودی!!!!!</span></span></b></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: red; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: red;"></span></span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">فردوسی طوسی، شاعر بزرگ </span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;">روسی!!!!!</span></span></b></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: red; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: red;"></span></span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">فردریش نیچه، فیلسوف بزرگ آلمانی</span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;"></span></span><span style="font-size: large;"><br />
</span><span style="color: black; font-size: large;"><span lang="AR-SA" style="color: black;">دکتر کامران وفا، فیزیکدان بزرگ</span></span><span style="font-size: large;"><b><span style="color: red;"><span lang="AR-SA" style="color: red; font-weight: bold;"> آمریکایی!!!!!</span></span></b></span></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-29365818033466251192010-12-23T09:53:00.000+03:302010-12-23T09:53:01.116+03:30راز هزار خفته در این چشم ....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s20.aks98.com/files/27787348988203350582.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="266" src="http://s20.aks98.com/files/27787348988203350582.jpg" width="400" /></a></div><div style="text-align: center;"><br />
</div> بسیار گفتنی ها نهفته در این دل .<br />
انگشت بر لبم می گذاری و می گویی : هیس.... آشکارش نکن این رازهای عاشقانه ی پنهان را .<br />
آشکارش نمی کنم ، اما همه گفتنی ها را می شنوی ناگفته .<br />
آخر، دل کوچک است و کم تحمل ، سپرده به چشمهایم اسرار نهان را به امانت .</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-19442282333586283792010-12-22T10:23:00.000+03:302010-12-22T10:23:58.601+03:30دستان خالی .....دل های خالی تر .<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/30774382883339746394.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="http://s19.aks98.com/files/30774382883339746394.jpg" width="320" /></a></div><div style="text-align: justify;"><b>با صدای بغض آلود می گوید : دلم برای این فقیرها می سوزد در این شب یلدایی . بیچاره ها با این گرانی چکار می کنند؟ چه می توانند بخرند و ببرند برای بچه هایشان ؟</b></div><div style="text-align: justify;"><b>آهی می کشم و می گویم : فقیر مائیم که هیچ نداریم جز <span style="font-size: large;">ادعا</span>.</b></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-52454931555126938602010-12-21T10:43:00.005+03:302010-12-21T10:56:27.100+03:30دردش گرفته این شب و فارغ نمی شود!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/96146247022494722995.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" n4="true" src="http://s19.aks98.com/files/96146247022494722995.jpg" width="320" /></a></div><div style="text-align: justify;">یلدای کودکی ، پدربزرگ <strong>پیر ِ فرزانه </strong><span style="color: red;">* </span>بود و انار وهندوانه . خانوم جان مهربان بود و دو گیس بافته ی نارنجی حنابسته و شب چره های داغ زیر کرسی . گندم وعدس ِ بوداده، کشمش و مغز پسته و گردو و بادام . </div><div style="text-align: justify;">یلدای دوازده سالگی،دل ِ کودکی عاشق ما بود وعمه جان سرد وگرم چشیده ی روزگاروملائک در میخانه ی حافظ و کوچه ی بی مهتاب مشیری و حیدربابای شهریار .</div><div style="text-align: justify;">یلدای نوجوانی ، ماهی سیاه کوچولو شد و صمد بهرنگی . زمستان اخوان ثالث و ناجوانمردانه سرد بودن شب های آن دوران . </div><div style="text-align: justify;">یلدای جوانی ، خوابگاه دختران بود و صدای دوری که ازپشت خط تلفن می گفت یلدایت مبارک دخترم و جایت را خالی می کرد درمیان جمعی که هندوانه می خورد ولذت می بردازحکایات وروایات دیرودور نهفته درسینه ی پدر که حالا دیگر بزرگ فامیل شده بود در نبود پدربزرگ .<br />
وحسرت حضور بود در کنار مادری که غمی بزرگ بر دلت می نشست از دلتنگی بغض آلود صدایش وقتی همه میهمانش بودند و دخترانش غریب و غایب .<br />
و شعرهای شاملو بود و فروغ بود و سایه بود و مولانا برای شمس.</div><div style="text-align: justify;">یلدای میانسالی ، گاهی بزم شبانه ای بود و گیسوی آشفته ای و سه تاری و شب شعری در جمع دوستان هم اندیش وگاهی هم سکوتی تلخ و بی هندوانگی در هجوم کار یا در کنج خانه .</div><div style="text-align: justify;">یلدای چهل سالگی ، چلچراغی بود و اناری بود و محمد خاتمی . و فال حافظی با آرزوی سربلندی برای همه ی ایرانیان .</div><div style="text-align: justify;">یلدای امسال ،<strong><span style="font-size: large;">اما</span></strong>،بی چلچراغ ، بی خاتمی، بی هندوانه، بی انار، شاید فقط فال حافظی به نیت آزادی بچه های آن سوی دیوار و پایان یافتن این شب دیرینه ی تار بر سرزمین همیشه یلدایی تاریخ .</div><div style="text-align: left;"><strong><span style="font-size: large;"> یلدایتان بشارت <span style="color: #38761d;">خورشید</span>.</span></strong></div><div style="text-align: justify;">*نام وبلاگ من، یاد پدبزرگم است،که برایم بسیار عزیز بود ومحترم.نه اینکه فکر کنید پیرم و فرزانه. که شاید کمی پیر باشم اما فرزانگی .....؟؟؟</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-40292301824491583022010-12-20T10:49:00.007+03:302010-12-20T10:56:09.754+03:30چه کسی......<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">اوایل دهه ی پنجاه بود که طرح توزیع تغذیه رایگان درمدارس ابتدائی و راهنمایی به اجرا درآمد. الحق و الانصاف، چه تغذیه ای هم بود. یک روز شیر پاکتی سه گوش و کیک ، یک روز موز ، یک روز سیب ، یک روز نان با پنیر سه گوش هلندی و ......</div><div style="text-align: justify;">حکایت بلاهایی که بچه ها بر سر پاکت های سه گوش شیر و پنیرهای سه گوش هلندی می آوردند بماند برای بعد که آنقدر اسفناک است که مسلمان نشنود کافر نبیند.</div><div style="text-align: justify;">اما مثل همه ی طرح هایی که شاید با حسن نیت آغاز می شوند و در نهایت عده ای بادمجان دور قاب چین از آن استفاده ابزاری می کنند برای خود شیرینی، برای این طرح هم خوابی دیدند و نیتی پشت سرش نهادند با ارسال بخشنامه ای به مدیران مدارس با این مضمون ، که معلمین می بایست در کلاس ها از مزایای این طرح بگویند و در نهایت هم کار به اینجا ختم شود که خب بچه های عزیز ،حالا که این تغذیه ها اینقدر خوب است و مقوی و این قدر تاثیر دارد در بالا بردن هوش و فهم و شعور و سلامتی شما ، چه کسی این تغذیه را به شما می دهد ؟ و قرار بود بچه ها با توضیحاتی که شنیده اند یک صدا و همه با هم فریاد بزنند: شاهنشاه آریامهر، و معلم ادامه دهد : که ایشان ، پدر همه ی بچه های کشور است و به فکر سلامتی آنهاست و ....</div><div style="text-align: justify;">مسئول توزیع تغذیه در مدرسه ی ما ، ربابه خانوم بود. پیرزن تمیز و منظمی که به امور مربوط به دفتر مدرسه و خانم مدیر و ناظم می رسید و زنگ های تفریح برای معلم ها چای می برد. همیشه قبل از به صدا درآمدن زنگ تفریح دوم در کلاس باز می شد و ربابه خانوم با چادری که به کمر بسته بود و یک سبد خوراکی در دست، وارد کلاس می شد و شروع می کرد به توزیع خوراکی ها . </div><div style="text-align: justify;">خوب یادم است که آن روز قرار بود از منطقه بازرس بیاید برای سرکشی به اوضاع و احوال مدرسه . وقتی معلم همه ی سفارش هایش را کرد و ما آماده شدیم برای یک صدا پاسخ گفتن به سوال چه کسی.... ؟ در کلاس باز شد وخانم مدیر با دو آقای کراواتی عینکی وارد کلاس شدند و شروع کردند با همدیگربه صحبت کردن . لای در باز بود و همه ی حواس ما به ربابه خانوم، که داشت تغذیه بچه های کلاس روبرویی را می داد. وقتش که رسید، معلم رو به ما کرد وگفت : خب، بچه ها چه کسی به شما تغذیه می دهد که بخورید و سالم بمانید ؟ و ما بچه ها ، همه باهم فریاد زدیم : <strong><span style="font-size: large;">ربابه خانوم</span></strong> . </div><div style="text-align: justify;">ما که درعوالم کودکی خود از عواقب آنچه گفتیم خبر نشدیم ، اما باید قیافه ی خانم مدیرومعلم و دو تا آقای بازرس دیدنی بوده باشد بعد از شنیدن پاسخ یک صدا و هماهنگ ما دخترکان کوچک کلاس سوم ابتدائی ادب .</div><div style="text-align: center;"><strong>...............................</strong></div><div style="text-align: justify;">نمی دانم چرا هروقت این آقاهه منت سرملت می گذارد برای واریز نقدی یارانه ها،ناخودآگاه یاد ربابه خانوم می افتم و تغذیه رایگان آن روزها.</div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-21268392247534066662010-12-19T14:29:00.000+03:302010-12-19T14:29:01.956+03:30سیاست ما .....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/61775145105921978142.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="239" n4="true" src="http://s19.aks98.com/files/61775145105921978142.jpg" width="320" /></a></div><div style="text-align: right;"><strong>می پرسم : اگر یارانه ها هدفمند بشه ، نون سنگگ دونه ای چند می شه ؟ </strong></div><div style="text-align: right;"><strong>انگشت روی لب می گذارد و می گوید : هیس ، حرف سیاسی نزن .</strong></div><div style="text-align: right;"><strong>می گویم : چقدر حوزه سیاست گسترده شده این روزها .</strong></div><div style="text-align: right;"><strong>می گوید : حالا کجاش را دیدی ؟</strong></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-17474076824598254042010-12-19T09:47:00.000+03:302010-12-19T09:47:24.315+03:30خوب بخندید نوبت گریه هم فرا خواهد رسید.<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">دختر عمه ی پدرم بود ، اما همه ی ما بچه ها عمه خانوم صدایش می کردیم . پیرزن مهربان و خوشرویی که در چهارده سالگی شوهرش داده بودند و تنها کارش هم شده بود برای شوهرش ، پسر زاییدن . سی ساله بوده که پسر سربازش در پادگان مننژیت می گیرد و می میرد . خبرش را که به عمه خانوم می دهند دچار شوک عصبی می شود و شروع می کند به خندیدن . شماره فامیل و آشنا را می گیرد و با خنده مرگ پسرش را به اطلاع همه می رساند . و حالا نخند کی بخند. آن قدر می خندد که بیهوش می شود. خودش می گفت تمام مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و ختم پسرش ، بیهوش بوده و زیر سِرُم . بعد از آن تا خبر بدی می شنید خنده های عصبی شروع می شد . و جالب این بود که آن قدر خنده هایش از ته دل بود که دیگران را نیز تحت تاثیر قرار می داد و به خنده وا می داشت . برای همین هم در هیچ مجلس عزا و ختمی شرکت نمی کرد و عذرش هم موجه بود . </div><div style="text-align: center;"><strong>.........................</strong></div><div style="text-align: justify;">آقای رویانیان ریسه می رود از خنده و می گوید : قاه قاه قاه ، ما برای دی ماه یک سهمیه ی پنجاه لیتری اعلام کردیم با لیتری صد تومان . و قاه قاه قاه ، تازه یک سهمیه شصت لیتری هم اعلام کردیم که قیمتش را بعدا می گوییم . قاه قاه قاه . یعنی چی ؟ یعنی اینکه ما علاوه بر اینکه سهمیه را کم نکردیم زیاد هم کردیم و مجری محترم هم دلش را گرفته و می خندد تا آن جا که در توان دارد. و کم مانده از روی صندلی اش بیفتد پایین لابد از این لطیفه ای که شنیده است . </div><div style="text-align: justify;">مجری با چشمانی خیس از خنده می پرسد : حالا اگر باز هم کسی بنزین کم آورد چه ؟؟! وآقای رویانیان : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ، در اینصورت ، این قدر آقای رئیس جمهور <strong>دل رحم</strong> هستند که وقتی پیششان می رویم و می گوییم مردم تحت فشار هستند فوری می گویند ، بدهید ، بیشتر بدهید. هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ......و مجری هم : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه .....</div><div style="text-align: justify;">نمی فهمم این خنده ها چه ربطی به موضوع هدفمند کردن یارانه ها دارد ، شاید آقای رویانیان هم مثل عمه خانوم ما قبلا دچار شوک عصبی شده و حالا دراعلام خبرهای بد می خندد. اما دقیقا حس پسرم را می فهمم وقتی که می گوید : مامان آن قدر چرت و پرت می گویند که آدم دلش می خواهد جفت پا برود توی شیشه ی تلویزیون . </div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-29480731949376376372010-12-18T12:13:00.000+03:302010-12-18T12:13:53.303+03:30چشم های ناگزیر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/87722646266646877188.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" n4="true" src="http://s19.aks98.com/files/87722646266646877188.jpg" /></a></div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، خون دل خوردن و لبخند زدن به تمنای نگاه دخترک هشت ساله ات برای یک جفت کفش نو ، یعنی چه ؟</div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، گونه سرخ کردن با سیلی تظاهر برای صاحبخانه ی بی مروتت ، یعنی چه ؟</div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، تکیه دادن به ستون اجبار و نشان از ایستادگی داشتن برای قوم و خویشی که عمری تکیه گاه شان بودی ، وقتی که دیری است درهم شکسته و افتاده ای ، یعنی چه ؟</div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، پنهان کردن ضعف دست های لرزان هنگام فشردن دستان جوان نورسته ات برای انکار تردید ناتوانی در دل ، یعنی چه ؟ </div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، نداشتن وادعای داشتنت ، گوش فلک را کر کردن ، یعنی چه ؟</div><div style="text-align: justify;">هیچ می دانی ، بی کار بودن و صبح سحر بیدار شدن و لباس پوشیدن و تظاهر به سرکار رفتن و تازه ادعای اضافه کاری هم داشتن و، آن وقت در کوچه پس کوچه های شهر بیهوده چرخیدن تا سپیده را به ستاره پیوند زدن ، یعنی چه ؟</div><div style="text-align: center;"><b>.....................</b></div><div style="text-align: justify;">هیچ کدام این ها نشانه ی دروغ بزرگ تو نیست <strong>ای مرد</strong> ، نشانه ی غروری است که وقتی بشکند تمام وجودت را خُرد خواهد کرد . بساز با روزگار، چاره ای نیست . <strong><span style="font-size: large;">بساز ......</span></strong></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8213325224441899649.post-66609614172439952202010-12-16T11:30:00.002+03:302010-12-16T11:35:21.379+03:30مصلحت....شاید....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://s19.aks98.com/files/46272579182552128851.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="285" src="http://s19.aks98.com/files/46272579182552128851.jpg" width="400" /></a></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><b>قرن هاست که از حسین لب تشنگی مانده است و مظلومیت ،که بلند و بلندتر فریادش کنند بر سرهر کوی و برزن در روز واقعه.</b><br />
<b>شاید مصلحت این بوده باشد که جسارت و آزادگی اش را پنهان کنند پشت خیمه های تکیه .</b><br />
<div style="text-align: left;"><b>که حسین ِمظلوم بیشتر به کار ِظلم آید تا <span style="font-size: large;"><span style="font-size: x-large;">حسین ِ</span><span style="font-size: x-large;"><span style="color: #38761d;">آزاده</span> </span>.</span></b></div></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/11428079829290060328noreply@blogger.com3