۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

کجای خط فقر؟


وانت سفید را آنقدر به جدول کنار پمپ نزدیک کرده که فکر می کنی می خواسته از کمترین جا برای توقف و زدن بنزین استفاده کند و می خواسته هیچ حقی از هیچ کسی ضایع نکند حتی برای لحظه ای .
نگران است که مبادا دستش به کارت سوخت یا دگمه ای بخورد و شماره ها عوض شود. نگاهی به شمارنده روی پمپ می کند و رو به مسئول پمپ بنزین می گوید : چقدر شد ؟ 
پسرک جوان با خنده می گوید : چهل و پنج هزار تومان .
نگاه مرد پر از تردید می شود و نگرانی . نمی داند باور کند یا نه ؟ نمی داند دلش باید بلرزد برای آنچه شنیده یا لبخند بزند برای این شوخی بی مزه . با صدای آرام و کمی لرزان که در آن موج می زند دلهره و استیصال ، می گوید : نه ، واقعا چقدر؟
پسرک دوباره می گوید : گفتم که چهل و پنج هزار تومان . و بیشتر می خندد.
پیرمرد آهی می کشد و دستش در جیب پشت شلوارش مکث می کند. گویی می خواهد کم یا اندازه بودن پولش را همانجا عیار کند تا شرم  ِنداشتن عیان نشود در چشم جوانک .
پسر می گوید : آقا زود باش .
پیرمرد با تردید پولهایش را از جیب بیرون می آورد و رو به او می گیرد.
جوانک  می گوید : یه پنج تومنی بده بقیه اش را بدم دیگه . پنج هزار تومانی را می گیرد و پانصد تومان پس می دهد.
چشمهای پیرمرد برق می زند و نگاهش می خندد و دلش غنج می رود برای شوخی بودن آن عدد. جوری می گوید دستت درد نکند آقا . دستت درد نکند ، تو گویی جوان بزرگترین لطف دنیا را در حقش روا داشته است .
در دل می گویم : امروز جستی از شرم نداری ، فردا چه خواهی کرد با شرم نداشتن ها ؟

هیچ نظری موجود نیست: