۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یاد کودکی هایم ......

آن موقع ها ، هرصبح  وقت رفتن به مدرسه ، مادرم با دستهای مهربانش ، یک سیب زرد لبنانی می گذاشت داخل کیفم . همیشه کیفم بوی سیب می داد. آن روزها نمی فهمیدم چرا به آن سیب های زرد می گویند  لبنانی ، در حالی که درخت هایش را پدرم با دستهای پر مهر خودش کاشته بود در حیاط خانه مان و نمی دانستم  چرا ، همه ی ما بچه ها ، آنقدر بوی سیب را دوست داشتیم ؟ 
آن موقع ها ، زنگ های تفریح ، گاهی که در آسمان آبی حیاط مدرسه ، رد سفید هواپیمائی در چشممان می نشست، بی اختیار، سرهایمان رو به آسمان می چرخید و نمی دانم چرا،همه با هم شروع می کردیم به هوکردن هواپیماها؟
آن موقع ها ، شبهایی که قرار بود مسافری بیاید از راهی دور ، دنیا را به ما می دادند وقتی می فهمیدیم ما را هم با خودشان خواهند برد به ایستگاه راه آهن برای استقبال و نمی دانم چرا ، از دیدن قطار آن همه ذوق می کردیم؟
آن موقع ها.................
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی به ایستگاه راه آهن می روم به استقبال و قطار نزدیک می شود با عزیزی در آغوش ، در دلم شوقی می نشیند وصف ناشدنی و هنوز هم نمی دانم چرا؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی خط  ِ سفید امتداد هواپیما را در آسمان ِ نه چندان  آبی این روزها  به تماشا می ایستم و باد صدای هم مدرسه ای هایم را در گوشم فریاد می کند ، دلم می خواهد من هم همراهشان هو بکشم رو به آسمان وهنوز هم نمی دانم چرا ؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی دخترک کوچکی را می بینم با کیف مدرسه در دست ، عطر سیب زرد لبنانی با تمام وجود می پیچد در خاطره ام و سیرابم می کند از ذوق .
اما حالا دیگر خوب می دانم که چرا اسم آن سیب زرد ، لبنانی بود ، هر چند دیگر درخت های سیب حیاط خانه مان سالهاست که پیر شده اند مثل موهای پدرم و خوب می دانم که چرا همه ی ما بچه ها ، بوی سیب را دوستش داشتیم، که عطر سیب ، بوی عشق و مهر و عاطفه می داد مثل بوی مادرم .
چقدر دلم تنگ شده است برای آن هم کلاسی ها و سیب ها و زنگ تفریح ها و هواپیماها و ایستگاه راه آهن ها و قطارها . 
چقدر دلم تنگ شده است برای موهای پیر پدرم  وعطر آغوش مادرم .