۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

معنی اعتبار ....

روابط عمومی شرکت لوح تقدیری  آماده کرده برای تشکر از برگزیدگان صنف بقال و میوه فروش که برای اجرای طرحی با ما همکاری مستمر داشته اند. عنوانش را نوشته اند : حضور جناب مستطاب حضرت آقای ......
و متن اش را هم استخراج کرده اند از متون ادبی دست نوشته ی رجال قاجار .
می گویم تقدیرنامه برای اساتید دانشگاه که ننوشتید ، متنی انتخاب می کردید که وقتی طرف خواست قابش کند و بزند سینه ی دیوار مغازه اش ، چهار نفر مشتری و پنج تا از هم صنف هایش بفهمند از او تشکر شده.
می خندد و می گوید : گفته اند طوری بنویسید که کسی نفهمد ، اینطور اعتبارش بیشتر است.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

چه خبر ؟؟؟

در این اوضاع بد خبری که هر دم از این باغ بری می رسد و یک روز زندانیان س ی ا س ی اعتصاب غذا می کنند و یک روز خانواده هایشان را به صُلابه می کشند و یک روز وزیر وسط جلسه خلع می شود و یک روز بوی گند فساد مالی آقای معاون اول زمین و زمان را پر می کند و یک روز محمد از ملیت ایرانی بر می گردد و ابراهیم ایرانی می شود. (+) و یک روز کمیته بررسی آلودگی هوای تهران که این روزها به مرحله اخطار و هشدار و بحران رسیده است  به خواب اصحاب کهف می رود ودر نهایت یک روز انفجار اقتصادی در مملکت رخ می دهد و یارانه ها هدفمند پدر مردم را در می آورند و قیمت ها هدفمند رو به آسمان می روند و خبر و خبر و خبر و....
چون ما یک رئیس هایی داریم با پیشینه ی ادبی و فرهنگی بسیار بالا که شدیدا معتقد به ضرب المثل بی خبری ، خوش خبری است  می باشند و در راستای این اعتقادشان تا توانسته اند جوهر قرمز وارد این مملکت کرده اند و خط قرمز کشیده اند دور هر چیز آشکار و نهان .
روزنامه ها به ناچار برمی خورند به وانفسای بی خبری و تا خبر کم می آورند برای داغ شدن تیتر ، پیله می کنند به زلزله ی تهران .
خدا حفظ کند این خطر زلزله تهران را که از زلزله ی هائیتی بدتر است (+) برای مردم تهران واز نسیم دریا بی خطرتراست برای مطبوعات دست و پا بسته ی این روزها.

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

آدم .....

یک نفر توی facebook  برایم نوشته : آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است . بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمین شان میزند یا درس ساده نبودن به آنها می دهد . آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب  “آدم”  می دهند.
فقط همین .

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

بی بصیرت ها ....

اول صبح است و وانت آبی رنگ میوه فروش سر خیابان دارد از میدان اصلی میوه و تره بار برمی گردد و پشتش پر است از کیسه های  بزرگ سیب زمینی و شلغم و جغندر و هویج و کدو و بادمجان . روی کیسه ها چند جعبه سیب سرخ و پرتقال نارنجی هم گذاشته اند بسیار هوس انگیز . ماشین به دست انداز سر چهارراه که می رسد ، سکسکه ای می کند و جعبه پرتقال برمی گردد و پرتقال ها می ریزند کف خیابان .
می خندد و می گوید : ببین ، این طور می شود که بی بصیرت ها از قافله جا می مانند ها.
می خندم و می گویم : راست می گویی ، قافله ای که بارش شلغم و سیب زمینی باشد همان بهتر که بی بصیرت هایش جا بمانند.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

شرم حضور


نه خیلی پیر بود و نه خیلی جوان . چادر مشکی رنگ و رورفته ای سرش کرده بود و چند برگ کاغذ در دست . راه که می رفت می لنگید. با نگاهش خلوتی کوچه را می شکافت و وقتی چشمهایش مطمئن می شد هیچ نگاهی نمی پایدش ، با عجله کاغذی می چسباند به کنج در یا سینه ی دیوار .
دورتر بودم و خارج از دید . کنجکاو نوشته بودم و این که چه می کند در آن غروب دلگیرسرد. پا تند کردم و رسیدم به چند قدمی اش . خش خش ناغافل برگی خشک ، خیال آشفته اش را برهم زد . ترسان و بی اراده به پشت سر برگشت و تا مرا دید سرش را پایین انداخت و چادرش را مشت کرد روی صورتش و تند گذشت .
پا سست کردم ، روی کاغذ نوشته بود : فروش کلیه ........
سرم را چرخاندم  به تظاهر، تا وانمود کنم ندانستم چه کسی آن کاغذها را چسبانده . 
در انتهای کوچه ، رد چادرش پیچید رو به خیابان و از دوردست ها صدای دور شدن کفش آمد.
باد اول زمستان ، دستش را بلند کرد و محکم کوبید بر گونه ام ومن سرخ سرخ سرخ شدم نه از رد تازیانه ی باد که از شرم حضور.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

بیماری دروغ .

اولین بار که دروغ گفتم از ترسم بود. تُنگ بلور یادگار مادربزرگ را شکسته بودم و از ترس دعوا کردن مادرم دروغکی گفتم گربه آمد داخل اتاق و وقتی خواستم بیرونش کنم پرید روی طاقچه و تُنگ افتاد و شکست. مادر گربه را نفرینی کرد و دلش هم برای من هشت ساله سوخت که لابد چقدر ترسیده ام از گربه ی وسط اتاق. در دلم خوشحال شدم از دروغی که گفتم ، نه بخاطر خلاصی از دعوا شدن ، که بیشتر برای دلسوزی شان نسبت به من مثلا ترسیده.
دومین بار که دروغ گفتم ، برای توجیه فراموشی ام بود و شانه خالی کردن از بار مسئولیتی که به دوشم گذاشته بودند.
بار سوم که دروغ گفتم ، داشتم با دروغ هایم در جهت تامین منافع دوستی تلاش می کردم  که دوست داشتم در دلش جایی داشته باشم .
بار چهارم که دروغ گفتم  ، ....خیلی علتش را به خاطر ندارم .
بار پنجم که دروغ گفتم برای این بود که ..... نمی دانم چرا یادم نمی آید.
بار ششم که ......
بار هفتم که .....
.........
بار دهم که دروغ گفتم هیچ دلیلی نداشت فقط برای این بود که دیگر دروغ گفتن عادتم شده بود.
.........
می خواهید بدانید چند وقت پیش بود که یک حرف راست از دهانم درآمد؟؟؟ باید فکر کنم . یادم نمی آید!!! شاید قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و چهار بود. آخر آن موقع هنوز رئیس جمهور نبودم و می شد گاهی حرف راستی هم زد.

عطر تلخ نارنج ......

نارنج را که می بینم یاد تو می افتم . نه اینکه یادم باشد که چقدر عطرنارنج را دوست داشتی. نه اینکه پوست نارنج را با هم روی بخاری نفتی آن روزها می گذاشتیم تا عطرش بپیچد در اتاق و زمستان مان یاد نارنج بگیرد. نه اینکه در حیاط خانه های مان هیچوقت درخت نارنج بوده باشد . نه اینکه هر بهار تو ازشکوفه های نارنج گردنبندی ساخته باشی و به گردن من آویخته باشی دور از چشم مادرم به رسم مهربانی . نه اینکه عیدها وقتی شمال می رفتیم ، از درخت های نارنج کنار خیابان های نوشهر نارنج چیده باشیم و در قهوه خانه های بی پناهی کوره راه ها با چایی هایمان خورده باشیم . نه اینکه همیشه بوی نارنج می آمد  از لای کتاب های جبر و مثلثات تو .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم چون در مراسم تلخ نبودنت ، آنقدر نارنج آورده بودند که همه فکر می کردند باید با آن ها چه کرد. مثل اینکه یادشان رفته بود دیگر تو نیستی که شکوفه های نارنج با تو عطر بریزد در دامان تنهایی من و طعم نارنج با تو قطره قطره بنشیند در تلخی غصه های رسوایی من .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم که دیگر نیستی ...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

گریه کنید ایرانی ها....

بنیاد جهانی ویکی پدیا، ده شخصیت بزرگ هزاره دوم را که بر جهان اثر گذاشتند، معرفی کرد. یوهان سباستین پری باخ، مدیر این موسسه اعلام کرد، به هر کدام از کشورهایی که دانشمندان آن جایزه «ویکی سال» را دریافت کنند، ده میلیون دلار جایزه اهدا می‌کند.

براساس اعلام این موسسه جهانی، ده شخصیت برتر هزاره قبل چنین معرفی شدند:

آلبرت اینشتین، ریاضیدان آمریکایی

بیل گیتس، مخترع آمریکایی

مولوی، شاعر و ترانه‌سرای اهل ترکیه!!!!

زکریای رازی، دانشمند بزرگ عرب!!!!!

حکیم عمر خیام، دانشمند بزرگ افغانی!!!!!

اسحاق نیوتن، دانشمند بزرگ انگلیسی

ابن سینا، دانشمند و پزشک عربستان سعودی!!!!!

فردوسی طوسی، شاعر بزرگ روسی!!!!!

فردریش نیچه، فیلسوف بزرگ آلمانی

دکتر کامران وفا، فیزیکدان بزرگ آمریکایی!!!!!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

راز هزار خفته در این چشم ....


 بسیار گفتنی ها نهفته در این دل .
انگشت بر لبم می گذاری و می گویی : هیس.... آشکارش نکن این رازهای عاشقانه ی پنهان را .
آشکارش نمی کنم ، اما همه گفتنی ها را می شنوی ناگفته .
آخر، دل کوچک است و کم تحمل ، سپرده به چشمهایم اسرار نهان را به امانت .

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دستان خالی .....دل های خالی تر .

با صدای بغض آلود می گوید : دلم برای این فقیرها می سوزد در این شب یلدایی . بیچاره ها با این گرانی چکار می کنند؟ چه می توانند بخرند و ببرند برای بچه هایشان ؟
آهی می کشم و می گویم : فقیر مائیم که هیچ نداریم جز ادعا.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

دردش گرفته این شب و فارغ نمی شود!

یلدای کودکی ، پدربزرگ پیر ِ فرزانه * بود و انار وهندوانه . خانوم جان مهربان بود و دو گیس بافته ی نارنجی حنابسته و شب چره های داغ زیر کرسی . گندم وعدس ِ بوداده، کشمش و مغز پسته و گردو و بادام . 
یلدای دوازده سالگی،دل ِ کودکی عاشق ما بود وعمه جان سرد وگرم چشیده ی روزگاروملائک در میخانه ی حافظ و کوچه ی بی مهتاب مشیری و حیدربابای شهریار .
یلدای نوجوانی ، ماهی سیاه کوچولو شد و صمد بهرنگی . زمستان اخوان ثالث و ناجوانمردانه سرد بودن شب های آن دوران .
یلدای جوانی ، خوابگاه دختران بود و صدای دوری که ازپشت خط  تلفن می گفت یلدایت مبارک دخترم و جایت را خالی می کرد درمیان جمعی که هندوانه می خورد ولذت می بردازحکایات وروایات دیرودور نهفته درسینه ی پدر که حالا دیگر بزرگ فامیل شده بود در نبود پدربزرگ .
وحسرت حضور بود در کنار مادری که غمی بزرگ بر دلت می نشست از دلتنگی بغض آلود صدایش وقتی همه میهمانش بودند و دخترانش غریب و غایب .
و شعرهای شاملو بود و فروغ بود و سایه بود و مولانا برای شمس.
یلدای میانسالی ، گاهی بزم شبانه ای بود و گیسوی آشفته ای و سه تاری و شب شعری در جمع دوستان هم اندیش وگاهی هم سکوتی تلخ  و بی هندوانگی در هجوم کار یا در کنج خانه .
یلدای چهل سالگی ، چلچراغی بود و اناری بود و محمد خاتمی . و فال حافظی با آرزوی سربلندی برای همه ی ایرانیان .
یلدای امسال ،اما،بی چلچراغ ، بی خاتمی، بی هندوانه، بی انار، شاید فقط  فال حافظی به نیت آزادی بچه های آن سوی دیوار و پایان یافتن این شب دیرینه ی تار بر سرزمین همیشه یلدایی تاریخ .
 یلدایتان بشارت خورشید.
*نام وبلاگ من، یاد پدبزرگم است،که برایم بسیار عزیز بود ومحترم.نه اینکه فکر کنید پیرم و فرزانه. که شاید کمی پیر باشم اما فرزانگی .....؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

چه کسی......

اوایل دهه ی پنجاه بود که طرح توزیع تغذیه رایگان درمدارس ابتدائی و راهنمایی به اجرا درآمد. الحق و الانصاف، چه تغذیه ای هم بود. یک روز شیر پاکتی سه گوش و کیک ، یک روز موز ، یک روز سیب ، یک روز نان با پنیر سه گوش هلندی و ......
حکایت بلاهایی که بچه ها بر سر پاکت های سه گوش شیر و پنیرهای سه گوش هلندی می آوردند بماند برای بعد که آنقدر اسفناک است  که مسلمان نشنود کافر نبیند.
اما مثل همه ی طرح هایی که شاید با حسن نیت آغاز می شوند و در نهایت عده ای بادمجان دور قاب چین از آن استفاده ابزاری می کنند برای خود شیرینی، برای این طرح هم خوابی دیدند و نیتی پشت سرش نهادند با ارسال بخشنامه ای به مدیران مدارس با این مضمون ، که معلمین می بایست در کلاس ها از مزایای این طرح بگویند و در نهایت هم کار به اینجا ختم شود که  خب بچه های عزیز ،حالا که این تغذیه ها اینقدر خوب است و مقوی و این قدر تاثیر دارد در بالا بردن هوش و فهم و شعور و سلامتی شما ، چه کسی این تغذیه را به شما می دهد ؟ و قرار بود بچه ها با توضیحاتی که شنیده اند یک صدا و همه با هم فریاد بزنند:  شاهنشاه آریامهر، و معلم ادامه دهد : که ایشان ، پدر همه ی بچه های کشور است و به فکر سلامتی آنهاست و ....
مسئول توزیع تغذیه در مدرسه ی ما ، ربابه خانوم بود. پیرزن تمیز و منظمی که  به امور مربوط به دفتر مدرسه و خانم مدیر و ناظم می رسید و زنگ های تفریح برای معلم ها چای می برد. همیشه قبل از به صدا درآمدن زنگ تفریح دوم در کلاس باز می شد و ربابه خانوم با چادری که به کمر بسته بود و یک سبد خوراکی در دست، وارد کلاس می شد و شروع می کرد به توزیع  خوراکی ها .
خوب یادم است که آن روز قرار بود از منطقه بازرس بیاید برای سرکشی به اوضاع و احوال مدرسه . وقتی معلم همه ی سفارش هایش را کرد و ما آماده شدیم برای یک صدا پاسخ گفتن به سوال چه کسی.... ؟ در کلاس باز شد وخانم مدیر با دو آقای کراواتی عینکی وارد کلاس شدند و شروع کردند با همدیگربه صحبت کردن . لای در باز بود و همه ی حواس ما به ربابه خانوم، که داشت تغذیه بچه های کلاس روبرویی را می داد. وقتش که رسید، معلم رو به ما کرد وگفت : خب، بچه ها چه کسی به شما تغذیه می دهد که بخورید و سالم بمانید ؟ و ما بچه ها ، همه باهم  فریاد زدیم : ربابه خانوم .
ما که درعوالم کودکی خود از عواقب آنچه گفتیم خبر نشدیم ، اما باید قیافه ی خانم مدیرومعلم و دو تا آقای بازرس دیدنی بوده باشد بعد از شنیدن پاسخ یک صدا و هماهنگ ما دخترکان کوچک کلاس سوم ابتدائی ادب .
...............................
نمی دانم چرا هروقت این آقاهه منت سرملت می گذارد برای واریز نقدی یارانه ها،ناخودآگاه یاد ربابه خانوم می افتم و تغذیه رایگان آن روزها.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سیاست ما .....

می پرسم : اگر یارانه ها هدفمند بشه ، نون سنگگ دونه ای چند می شه ؟
انگشت روی لب می گذارد و می گوید : هیس ، حرف سیاسی نزن .
می گویم : چقدر حوزه سیاست گسترده شده این روزها .
می گوید : حالا کجاش را دیدی ؟

خوب بخندید نوبت گریه هم فرا خواهد رسید.

دختر عمه ی پدرم بود ، اما همه ی ما بچه ها عمه خانوم صدایش می کردیم . پیرزن مهربان و خوشرویی که در چهارده سالگی شوهرش داده بودند و تنها کارش هم شده بود برای شوهرش ، پسر زاییدن . سی ساله بوده که پسر سربازش در پادگان مننژیت می گیرد و می میرد . خبرش را که به عمه خانوم می دهند دچار شوک عصبی می شود و شروع می کند به خندیدن .  شماره فامیل و آشنا را می گیرد و با خنده مرگ پسرش را به اطلاع همه می رساند . و حالا نخند کی بخند. آن قدر می خندد که بیهوش می شود.  خودش می گفت تمام مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و ختم پسرش ، بیهوش بوده و زیر سِرُم . بعد از آن تا خبر بدی می شنید خنده های عصبی شروع می شد . و جالب این بود که آن قدر خنده هایش از ته دل بود که دیگران را نیز تحت تاثیر قرار می داد و به خنده وا می داشت . برای همین هم در هیچ مجلس عزا و ختمی شرکت نمی کرد و عذرش هم موجه بود .
.........................
آقای رویانیان ریسه می رود از خنده و می گوید : قاه قاه قاه ، ما برای دی ماه یک سهمیه ی پنجاه لیتری اعلام کردیم با لیتری صد تومان . و قاه قاه قاه ، تازه یک سهمیه شصت لیتری هم اعلام کردیم که قیمتش را بعدا می گوییم . قاه قاه قاه . یعنی چی ؟ یعنی اینکه ما علاوه بر اینکه سهمیه را کم نکردیم زیاد هم کردیم و مجری محترم هم دلش را گرفته و می خندد تا آن جا که در توان دارد. و کم مانده از روی صندلی اش بیفتد پایین لابد از این لطیفه ای که شنیده است .
مجری با چشمانی خیس از خنده می پرسد : حالا اگر باز هم کسی بنزین کم آورد چه ؟؟! وآقای رویانیان : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ، در اینصورت ، این قدر آقای رئیس جمهور دل رحم هستند که وقتی پیششان می رویم و می گوییم مردم تحت فشار هستند فوری می گویند ، بدهید ، بیشتر بدهید. هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ......و مجری هم : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه .....
نمی فهمم این خنده ها چه ربطی به موضوع هدفمند کردن یارانه ها دارد ، شاید آقای رویانیان هم مثل عمه خانوم ما قبلا دچار شوک عصبی شده و حالا دراعلام خبرهای بد می خندد. اما دقیقا حس پسرم را می فهمم وقتی که می گوید : مامان آن قدر چرت و پرت می گویند که آدم دلش می خواهد جفت پا  برود توی شیشه ی تلویزیون .

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

چشم های ناگزیر

هیچ می دانی ، خون دل خوردن و لبخند زدن به تمنای نگاه دخترک هشت ساله ات برای یک جفت کفش نو ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، گونه سرخ کردن با سیلی تظاهر برای صاحبخانه ی بی مروتت ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، تکیه دادن به ستون اجبار و نشان از ایستادگی داشتن برای قوم و خویشی که عمری تکیه گاه شان بودی ، وقتی که  دیری است درهم شکسته و افتاده ای ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، پنهان کردن ضعف دست های لرزان هنگام  فشردن دستان جوان نورسته ات برای انکار تردید ناتوانی در دل ،  یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، نداشتن وادعای داشتنت ، گوش فلک را کر کردن ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، بی کار بودن و صبح  سحر بیدار شدن و لباس پوشیدن و تظاهر به سرکار رفتن و تازه ادعای اضافه کاری هم داشتن و، آن وقت در کوچه پس کوچه های  شهر بیهوده چرخیدن تا سپیده را به ستاره پیوند زدن ، یعنی چه ؟
.....................
هیچ کدام این ها نشانه ی دروغ بزرگ تو نیست ای مرد ، نشانه ی غروری است که وقتی بشکند تمام وجودت را خُرد خواهد کرد . بساز با روزگار، چاره ای نیست . بساز ......

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مصلحت....شاید....


قرن هاست که از حسین لب تشنگی مانده است و مظلومیت ،که بلند و بلندتر فریادش کنند بر سرهر کوی و برزن در روز واقعه.
شاید مصلحت این بوده باشد که جسارت و آزادگی اش را پنهان کنند پشت خیمه های تکیه .
که حسین ِمظلوم بیشتر به کار ِظلم آید تا حسین ِآزاده .

عصر تاسوعا بوی ترا می دهد نه هیچ کس دیگر .....

یک دست ده سالگی ام را می دادم به دست دوازده سالگی او و آن یکی دستم را به دست چهارده ساله ی تو . نمی دانم چرا عصرهای تاسوعا همیشه آن قدر سرد بود و دست های مهربان تو آن قدر گرم . می زدیم به دل کوچه پس کوچه های شهر هزار مسجد . هزار نبود شاید ، اما بی اغراق خیلی بود. دو یار دیگر هم داشتیم که سالی بودند و سالی نه . اما پای ثابت ادای نذر شب های  تاسوعا جز ما سه نفر کسی نبود . یادم نیست که چه کسی این نذر را کرده بود؟(+) اما خوب یادم می آید که در ادای نذرهیچ تردیدی به دل راه نمی دادیم تا سالهای بزرگ شدن . در چهل مسجد شهر چهل شمع روشن می کردیم عصرهای  تاسوعا . یادم نیست حتی به چه نیتی ، اما نذری بود که حتما حتما حتما ، باید ادا می شد حتی با دست های کودکی کرخت شده از سرما. از راسته ی صندوق سازها که می پیچیدیم به کوچه  ی حاج فتح الله ، عطر نان روغنی داغ می ریخت در جان مان . پا سست می شد و دل ناز می کرد در رفتن . و همیشه و همیشه این تو بودی که بزرگوارانه نان می خریدی برای دل ضعفه های کودکی ما با پول های توجیبی خودت و نه با بقیه ی پول شمع ها. عصر های تاسوعا هنوز هم  بوی تو را می دهد بعد ازاین همه سال . تویی که آن قدر آزاد مرد بودی که بعد از هزار و چهارصد سال به ندای هل من ناصرش لبیک گفتی و راهش را ادامه دادی . یادت گرامی باد.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

جرمش این بود که اسرارهویدا.......

باد غوغاگر شب ، گیسوان پاییز را شانه می کند و زمین پر می شود از برگ های خشک رنگارنگ  . پا که رویشان بگذاری  صدای خش خش اعتراض شان به آسمان می رود . گوش جان که بسپاری ، می شنوی که می گویند : ما را اینچنین مپندار ، یک روز جوان بودیم و سبز و جایگاهمان بر بلندای درخت ، اگر امروز پژمرده و خشکیده نشسته ایم بر خاک ، نشان ضعف مان نیست که در دلهامان تجربه ای پنهان است که رازش را عاقلان دانند و عبرتش را هوشیاران به جان خرند.
" زمستان دیری نمی پاید ، بهار در راه است ."  

اهم خبرهای بزرگ و کوچک کوچک کوچک.......

اهم خبرها :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها
مشروح اخبار :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران با فیلم و توضیحات کامل
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور با فیلم و گزارش از بارندگی تک تک شهر ها و روستاها
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها همراه با فیلم تجمع 20-30 نفره دانشجویان بسیجی در مسیرهای تردد داخل دانشگاه ها و سینه زنی و نوحه خوانی.
مروری براهم خبرها :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها
در ادامه :
- امروز طی حکمی از طرف آقای رئیس جمهور ، آقای صالحی به سرپرستی وزارت امورخارجه منصوب گردید. ضمنا از خدمات آقای متکی وزیر امور خارجه سابق طی نامه ای قدردانی به عمل آمد.
پیدایش نوع جدید ی از جانوران موذی که بسیار مخرب بوده و نظم حاکم بر طبیعت را به هم می ریزند.
.......................
گوینده خبر : با عرض پوزش از ببیندگان عزیز ، متاسفانه برای نوشتن خبر حکم سرپرستی آقای صالحی و برکناری آقای متکی فونت ریزتری در دسترس نبود و صدای من هم برای اعلام این خبر یواش تر از این نمی شود. باز هم از شما بزرگواران پوزش می طلبیم .

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

انتخاب یا تحمیل .........


سر درد شدیدی دارد و حالش اصلا خوب نیست . چشمانش سرخ شده اند و خستگی از سر و رویش می بارد. دارد به جان زمین و زمان نق می زند. از اینکه چرا هیچکس به فکر ما نیست می نالد و از اینکه این چه زندگی و وضعی است که ما داریم و چرا باید اینگونه باشد شاکی است . می گوید و می گوید و می گوید. تا آنجا که خسته مان می کند. 
همسرم با خنده ای معترضانه می گوید : چقدر غر می زنی ، بسه دیگه . 
تا می آید بگوید آخه .....
می پرم وسط حرفش و خلاصه ای از نامه ی عماد بهاور به همسرش را که ساعتی پیش خوانده ام و عجیب آرامش داده است به من و سرشارم کرده است از هرچه خوبی در دنیاست ، برایش نقل می کنم ، می گویم ببین پسرم ، عماد چه زیبا به همسرش می گوید :  مدتي است كه «ظاهرا» در پيش تو نيستم. دلتنگي هاي تو و مادرم را مي بينم. اين نامه را نوشتم تا بگويم دلتنگي هاي ما بي معناست. فاصله اي وجود ندارد و ما بدون شك با هم هستيم... اين را نوشتم تا بگويم اين ديوارهاي بتني، اين اتفاقات، اين سختي ها، همه، «توهم» است و درعوض، آن چه در خيال من و تو است، واقعي... مي خواهم بگويم درگير واسير اين «توهم» نشو و نگذار به خاطر آن از مسيري كه طي مي كني، باز بماني... اين تنها خواسته من است... غم، دلتنگي، ناراحتي، خشم، نفرت، حسرت، طمع، يأس و نااميدي، همه به خاطر آن است كه ما گاهي اين توهم را باور مي كنيم و درگير آن مي شويم... آن را باور نكن؛ از آن بگذر و هميشه در شادي، عشق و صلح زندگي كن... هيچ تناقضي وجود نخواهد داشت... بايد بگويم (وخودت هم مي داني) وضعيتي كه من و تو در آن قرار داريم، حاصل يك «انتخاب» بوده است نه يك «تحميل» يا يك «اتفاق».و ... (+) و (+)
 آرام می شو.د. گوش می دهد . کمی فکر می کند و می گوید واقعا چه نگاه زیبایی دارد به زندگی . چقدر دلنشین است . راست می گویید ، دیگر ناله نخواهم کرد. بعد از چند دقیقه سکوت با حالت معصومانه ای می گوید : اما من که خودم انتخاب نکرده ام .
فقط نگاهش می کنم . راست می گوید. راست می گوییم .

هوای تنفس.....

آه خدای من ........................................ ما امروز توانستیم کمی نفس بکشیم .
ظاهرا دیشب یک نم بارانی زده . هوا بس مطبوع شده بود البته فقط سپیده سحر . ملت ندید بدید هم زده بودند به پارک و بوستان  اول صبحی ، مثل هوا ندیده ها.
حالا اگر یک روزی واقعا هوایی باشد برای تنفس ، مردم چه خواهند کرد؟؟؟؟؟
آرزوهامان چه کوچک شده است این روزها و دل خوشی هایمان چه حقیر.آه خدای من ..............

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

لطفا کمکم کنید.

چند وقت پیش پرسید: خاله در زبان ترکی به پِلک چه می گویند ؟
فکری کردم و گفتم : نمی دانم عزیزم . به چند کتاب هم مراجعه کردم ، خیر چیزی نیافتم . از پدرم که در ترک بودن از من غلیظ تر است پرسیدم ، او هم ندانست .
دیروز می پرسد : خاله ، گوینّماخ به فارسی چی می شه ؟
مادربزرگ چپ و راست می گوید : بورنوم گوینَدی . یعنی بینی اش چی شده ؟
فکر می کنم . نمی دانم .
می گوید : برو بابا ، با این همه ادعا.
ترک زبانان عزیر ، لطفا کمکم کنید موضوع حیثیتی شده است .

مردمان خوب سرزمین من ....

کنار خیابان بساط گل فروشی داشت . پیرمرد زحمتکش ورنج دیده ای بود. گلدان هایش را که می خواست بدهد به تو،جوری نوازششان می کرد و تحویلت می داد که گویی دارد با بچه هایش خداحافظی می کند. دائم می سپرد خانم مهندس، این نور زیاد می خواد، اون باید تو سایه باشه. این یکی هفته ای یکبار آب لازم داره، آن کاکتوس ها خیلی کوچولویند بیشتر مواظبشان باش و....
آخر سر هم که می آورد گلدانها را بگذارد در صندوق عقب ماشین ، یک بسته هم  کود می گذاشت کنارشان .
می گفتم : حاجی ، پول کود را که حساب نکردی . می گفت : خانم ، این روزی شان است . برای روزی که پول نمی گیرند.
چند روز پیش که از مقابل بساطش می گذشتم دیدم گلخانه اش را با خاک یکسان کرده اند. ظاهرا دستور شهرداری منطقه بوده. دیوار اتاقکش را جوری خراب کرده بودند که ناخودآگاه یاد نوار غزه افتادم . دلم خیلی سوخت .
صبح که سر کار می آمدم ، کسی از پشت سر ، صدایم کرد، برگشتم، خودش بود. گفتم : حاجی اینجا چکار می کنی ؟ اشاره به در پارکینگی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت : خدا خیرش بدهد، آقای دکتر اینجا را داده ، گفته فعلا کارت را راه بنداز تا بعد.
از او که دور می شوم ، یاد حرفش می افتم :" خانم برای روزی که پول نمی گیرند."

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

پسرک ....

سر چهارراه، پشت چراغ قرمز، پسرک صورتش را می چسباند به شیشه ی ماشین . از آنهایی نیست که چیزی بفروشد، دارد گدایی می کند. اول نگاهش هم نمی کنم چون معتقدم هر پولی که به اینها بدهی صاف می رود توی جیب صاحب کاربدجنس شان وتاثیری در حال و روزشان ندارد. توقفش طولانی شده. از گوشه ی چشم بی تفاوت نگاهی می کنم ، دارد چیزی می گوید: سرم را بیشتر برمی گردانم .اشاره به جعبه ی شیرینی روی صندلی می کند و می گوید : شیرینی نمی دی ؟ عصبانی می گویم نه . می رود . هنوز شماره ها ی قرمز یک به یک جایشان را باهم عوض می کنند که به خودم می آیم ، چرا گفتم نه ؟؟؟ سر برمی گردانم  و تا آنجا که می شود پشت سرم را می پایم . نمی بینمش ، تاریک است و چراغ روشن ماشین ها چشمم را کورمی کند. چراغ سبز می شود و ناگزیر باید راه افتاد. دیگر نمی توانم یک دانه هم از آن شیرینی ها بخورم . تمام طول شب به فکر آن صدایی هستم که نشنیده ام و چشمهایی که با وجود اینکه اصلا ندیده ام ، اما گویی گوشه ای از سیاهی شب را تا زده واز آنجا خیره به من می نگرند تا یادم بیاورند که چقدر از خودم بدم می آید. از همسرم که توی ماشین کنار دستم نشسته بود، تند و تند سوال های عصبی می پرسم : تو قیافه اش یادت است ؟  داشت چیزی می فروخت ؟ اگر دوباره ببینی می شناسیش ؟ خیلی کوچک بود ؟ چند سالش بود ؟ و...... سوالهایی که می دانم جواب هایش در هیچ حالتی از عذاب وجدانم کم نخواهد کرد. می گوید : توچِت شده ؟ مگه اولین و آخرین بچه ای بوده که سر چهارراه دیدی ؟ نه ، نبوده ، اما هیچکدام از آنها تا به حال از من شیرینی نخواسته بودند. بچه است دیگر، شاید یک لحظه با دیدن جعبه هوس شیرینی کرده باشد.  شاید هنوز هم چشم پسرک  دنبال آن جعبه شیرینی مانده باشد. شاید .....
تنها تصمیمی که کمی تسکینم می دهد این است که فردا پسرک را پیدا  کنم و یک جعبه شیرینی به او بدهم . اما هنوز راضی نیستم . شاید اگر بتوانم به همه بچه های سرهمه ی چهارراه های همه ی شهر شیرینی بدهم کمی بهتر باشد. شاید هم اگر به همه ی بچه های همه ی چهارراه های همه ی دنیا شیرینی بدهم بهتر باشد . شاید هم اگر ...........
...............................
پ ن : هنوز در فکر آن پسرم که کاملا اتفاقی به مطلبی در وبلاگی برمی خورم که فکر می کنم نویسنده اش هم حال مرا داشته است در لحظه ی نوشتن (+).  
.......................
"یعنی توی همه‌ی کشورهای دنیا آدم‌ها را هر روز این‌گونه شکنجه‌ می‌کنند؟ "

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

ماهی کوچک خانه ی ما

ماهی خانه ی ما بی صداترین موجود دنیاست . نه دغدغه ی آب دارد و نه نان . کارش صبح تا شب چرخیدن در دنیای کوچک خودش است و تماشای زندگی ما .
هیچوقت نمی گوید : چرا غذایم دیر شد ؟ چرا آبم کثیف است ؟ چرا روزها نور کافی به من نمی رسد؟ چرا شب ها نور چراغ خیره می کند چشمم را ؟ چرا آب تنگ را که عوض کردید آب نیترات دار ریختید جایش ؟ چرا وقتی مرا به بالکن خانه بردید برای هواخوری ، اینقدر هوای آلوده وارد آب شش هایم کردید ؟ چرا سرو صدایتان اینقدر زیاد است ، اعصابم خرد شد ؟ چرا اینقدر ساکتید، دلم پوسید؟ چرا هیچ دوستی برای من نمی آورید مُردم از تنهایی ؟ چرا این همه ماهی دور و برم ریخته اید جای جم خوردن نمانده برایم ؟ چرا همه اش ناله می کنید از گرانی ، خسته ام کردید ؟ چرا دائم غر می زنید به جان آن هایی که به زور رای تان را گذاشتند به حساب خود و نشستند آن بالا ؟ چرا وقتی تلویزیون تان روشن است اینقدر بد و بیراه می گویید ، خوب خاموشش کنید؟ چرا این آقاهه در سخنرانی هایش اینقدر دروغ می گوید، حالم بد شد؟ راستی چرا خودتان هم اینقدر دروغگویید و دائم دارید برای هم نقشه می کشید ، شما دیگر که هستید؟ چرا اینقدر دورو هستید و از کسی پیش رویش تعریف و پشت سرش بد می گویید؟ چرا و چرا و چرا  و ...............
ماهی خانه ی ما خیلی آرام است . به هیچ چیز اعتراض ندارد ، سرش را می کند زیر سنگ های تزئینی کف تُنگ و گاهی اگر دوست داشت دمی تکان می دهد.
اما دیروز وقتی مهمان عزیزی که مهندس کشتی است ، داشت از سفرهای دریایی اش و ماهی های آزاد اقیانوسها صحبت می کرد، خودم با چشمهای خودم دیدم که ماهی کوچولو آمده بود بالا و هی سرش را می کرد بیرون از آب و دوباره برمی گشت زیر آب. فکر می کنم هوای آزادی به سرش زده بود. 

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

هم نام....


صبح پنج شنبه رفته بوده بهشت زهرا به زیارت اهل قبور. در چند قدمی اش جنازه ای را می آورند برای تدفین با اشک و آه و ناله ی فراوان. بی تابی اطرافیان متوفی بیداد می کرده در آن صبح دلگیر پاییزی . کنجکاو می شود از این همه هیاهو و پیش می رود تا دریابد تازه درگذشته که بوده و چه و چند ساله ؟
مشخصات را که می بیند ،در جا خشکش می زند . نام و فامیلی متوفی یکی بوده است با نام و فامیلی خودش .
می گویم چه حسی داشتی ؟ در لاک خودش فرو می رود و ساکت می ماند.
از دیروز که این ماجرا را برایم تعریف کرده ، هر چه فکر می کنم اگر من جای او بودم چه می کردم .  دست عقلم به قد جواب نمی رسد . در تعجبم که دلم  هم پاسست می کند برای دلداری . 

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

هنوز هم .....

آن سالهای دور که نام خیابان ولی عصر هنوز ولی عصر نشده بود و پهلوی بود ، پدر که آن موقع ها هنوز پدر نشده بود از کنار دائی جان که فقط دوست پدر بود و دائی جان نبود،آرام گذشت و زیر گوشش گفت : امروز به بچه ها بگو توی دانشگاه آفتابی نشوند، فضا سنگین است.دائی جان رفت که بگوید اما بچه ها آفتابی شدند و سنگینی تاریکی سایه انداخت برآفتاب وجودشان و سه  دانشجوی آزاده شدند اهورایی . آن روز 16 آذر سال 1332 بود. 
سالها بعد که هنوز خیابان ولی عصر همچنان پهلوی بود اما حالا دیگر پدر ، پدر شده بود و دائی جان، دائی جان، و بچه ها پک پارچه آتش شده بودند و سرزنده و سوزان ، وقتی پدر و دائی جان ناصحانه می گفتند : سیاست پدر و مادر ندارد.از آن حذر کنید، آنها از این گوش می گرفتند و از آن در می کردند. آن روزها 16 آذر سال 1357 بود.
بعدترها ، که حالا دیگر خیابان ولی عصر شده بود مصدق ، و بچه ها هم شده بودند انقلابی . چپ و راست می رفتند و می آمدند و سر به سر پدر و دائی جان می گذاشتند که دیدید سیاست پدر و مادر داشت ، آن هم به چه خوبی . و آنها فقط لبخند می زدند وهیچ نمی گفتند ، یعنی شب دراز است و قلندر بیدار. آن روزها 16 آذر سال 1359 بود.
بعد ازمدت ها که حالا دیگر خیابان ولی عصر شده بود ولی عصر و از بچه ها هم چند تائی بیشتر نمانده بود و بقیه شده بودند فدای همین پدر و مادر نداشته ی سیاست ، و پدر و دائی جان هم از غم نبود بچه ها حوصله حرف نداشتند و تنها با نگاهشان که فریاد در آن موج می زد می گفتند سیاست پدر و مادر ندارد. ما آرام و سر در گریبان ازپیاده روهای دانشگاه می گذشتیم و زمزمه کنان زیر گوش هم می گفتیم : امروز سه اهورایی و ده ها اهورایی دیگر در کنار ما نیستند . یادشان گرامی باد . آن روزها  16 آذر سال 1365 بود.
بچه های بچه ها که به دانشگاه رفتند ، هنوز هم خیابان ولی عصر همان ولی عصر مانده بود ، اما سیاست پدر و مادر جدیدی پیدا کرده بود که به نظر دل سوزتر بود و مهربان تر . و عاقل بود و مدبر . اما همچنان پدر و دائی جان بی کلام و با نگاه ، با ما سخن می گفتند و خنده هایشان را به خوش باوری ما از نظرها پنهان می کردند . آن روزها 16 آذر سال 1377 بود.
و این روزها خیابان ولی عصر هر چند پیر و ژولیده ، هر چند کثیف و آلوده ، هر چند خسته و درمانده ، اما همچنان ولی عصر است و بچه های ما هم ، هر چند زخمی و افسرده ،هر چند رنجور و پژمرده ، هر چند محبوس اما آزاده ، همچنان به دنبال پدر و مادر واقعی برای سیاست بی پدر و مادر می گردند که این روزها بی پدر و مادرتراز همیشه است . امروز 16 آذر سال 1389 است .
متبرک باد نامشان.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

روزنامه های این روزها


می گم : یه روزنامه بده می خوام  روش سبزی ها را پاک کنم .
یه روزنامه می ده روش عکس این یارو رو چاپ کردن.
تمام مدتی که مشغول پاک کردن سبزی ها هستم ، چشمم تو چشم عکسه و دارم حرص می خورم .
غر می زنم و می گم : روزنامه ی دیگه ای نبود که این عکس روش نباشه ؟
می گه : همشون مثل همند. فکر کردی عکس جنیفر لوپز رو چاپ می کنند برای زیر سبزی ؟

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

جواب سلام ،علیک است یا نه؟

زمان دانشجویی ما،خوابگاه دانشجوهای دختر دانشگاه های فنی مهندسی خیلی خلوت تر از این روزها بود. برای همین هم معمولا شب های امتحان مهمان داشتیم از خوابگاه های شلوغ  دیگر دانشگاه ها. خواهر یکی و دوست دیگری و دختر خاله ی آن یکی . دوستی داشتیم که خواهرش دانشجوی زبان روسی دانشگاه تهران بود. و همیشه مهمان مان می شد در شب های امتحانات پایان ترم. یکی از آن شب ها، که همه ی ما داشتیم خفه می شدیم از x و y و کشش و تنش و رانش و....، ایشان امتحان ادبیات محاوره ای روسی داشت و توضیح می داد که در زبان روسی چند نوع سلام وجود دارد. نوع اول برای زمانی است که وارد یک جمع رسمی می شوید. نوع دوم برای مواقع خودمانی . نوع سوم برای دیدار کوتاه است و ..... الی آخر. و ما می خندیدیم به این روس ها و سلام های محاوره ای شان . زمان کوتاهی از ساعت دو نیمه شب که خاموش باش زده بودیم گذشته بود ، که  کسی بیدارم کرد و پرسید : چرا امروز فهیمه به من سلام نداد؟ خواب آلود گفتم : کی ؟ فهیمه ؟ سلام ؟ و شنیدم : آره ، امروز فهیمه به من سلام نداد. چرا ؟ گیج و منگ گفتم : نمی دانم . من متوجه نشدم ، وخواب و بیدار نگاهی به ساعت کردم ، سه ونیم صبح بود. گفتم : خوب ، ناراحت نشو ، الان بخواب ، صبح از خودش می پرسیم . دست بردار نبود ، ادامه داد : نه ، آخه می دونی ما چند نوع سلام داریم و......
تازه فهمیدم رفیق ما خواب تشریف دارند و این سخنان هم تراوشات ذهنی ناشی از فشار شب امتحان می باشد. خلاصه ایشان خوابیدند اما بنده بی خوابی به سرم زد و تا صبح درگیر انواع سلام های نگفته شدم و علیک های نشنیده .
حالا روزنامه ها تیتر درشت زده اند : سلام هیلاری کلینتون و آقای متکی . خانم هیلاری گفته اند : من به ایشان سلام دادم و ایشان پاسخ ندادند. و آقای متکی  فرموده اند : ادب اسلامی حکم می کرد جوابشان را بدهم و دادم .
و ما مردم دور از جان شما ناآگاه و کبک هم اصلا نمی فهمیم که پشت این سلام و علیک گفتن ها یا نگفتن ها چه خوابیده و هدف از بیان این حرف ها و تیترها چیست .
پیش خودمان باشد ، اما آخرش ما هم مثل آن دوست مان نفهمیدم ، این آقای متکی کدام نوع سلام را به خانم کلینتون نداده است ؟ سلام رسمی یا خودمانی ؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

هر لحظه در انتظار یک خبر بد......


تیتر خبر می گوید : توزیع قهوه تلخ متوقف شد.
خبر می شود جزو داغ ترین و لینک خورترین خبرهای  ساعت و روز .
از بس منتظر خبر بد هستیم ، فکر مان هزار جا می رود جز آنجا که باید برود.
متن خبر را که می خوانی می بینی نوشته است : توزیع سری جدید قهوه تلخ به احترام فرا رسیدن ماه محرم متوقف می شود و سری یازدهم این مجموعه پس از دهه اول محرم توزیع می شود.
همین .
چرا این قدر باید بلرزد تن مان و آشفته باشد ذهن مان ، که تمام وقت فکر کنیم ،هر خبری که می رسد ، حتما باید خبر بد باشد؟

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

بچه های دیروز


شبکه پنج  دارد برنامه ی بجه های دیروز را پخش می کند ، یک دفعه تصویر یک شامپو دارمو داروگر می آید  روی صفحه . پسرم با تعجب می پرسد : این هم خاطره است؟
می گویم : آره ، خیلی . هنوز هم عکسش را که می بینم بوش می پیچه تو مشامم. 
خاطرات که فقط کارتون دیدن نیست . توی اون روزهای جنگ که چیزی جز صابون های صورتی بدبو برای شستشوی دست و صورت ، که آن را هم با دفترچه بسیج اقتصادی می دادند و صابون برگردان مراغه ای برای شستن مو، که کیلویی از سر تیمچه می خریدیم  وهمه شان هم بدون استثنا ، بوی دنبه می دادند ، نداشتیم ، بوی شامپو دارمو داروگر در حمام خانه ها خاطره ی بود فراموش ناشدنی. نمی دانم بگویم یاد آن روزها بخیر یا نه ؟

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

سهم هر کس ....

شاید به من ربطی نداشته باشد که چرا شهلا جاهد در چهارده سالگی عاشق ناصر محمدخانی می شود و به ادعای خودش با پول توجیبی اش برایش ادکلن می خرد و توسط برادرش به او می رساند. 
شاید به من ربطی نداشته باشد که چگونه در این شهر درندشت بعد ازچند روزناصر محمدخانی اتفاقی او را می بیند و پول ادکلن را پس می دهد.
شاید به من ربطی نداشته باشد که چطور بعد از این کار شهلا ی تحقیر شده با عشق ناصر، خودش را می کشد کنار و می رود پی درس و مشق ، و لیسانس پرستاری می گیرد و سرش میرود پی کار خود. و ناصر می رود به قطر برای ادامه زندگی .
شاید به من ربطی نداشته باشد که بعد از سالها چگونه یکی ازدوستان ناصر،شهلا را درخیابان می بیند ومی شناسد وبه او می گوید که ناصر برگشته و شماره ی تماسش را می گیرد و به ناصر می دهد.
شاید به من ربطی نداشته باشد که چرا ناصر فردایش زنگ می زند و ارتباط عاشقانه ی این دو بعد از چند سال دوری برقرار می شود و بعد هم ناصر برایش خانه ای در قیطریه می گیرد و مجاز یا غیر مجاز بیشتر روزهایش را پیش او می گذراند و بعدها هم  ساکن آن خانه می شود برای همیشه . 
شاید به من ربطی نداشته باشد که ناصر محمدخانی با لاله همسرش اختلاف داشته است و فقط بخاطر بچه هایشان با او زندگی می کرده است . 
شاید به من ربطی  نداشته باشد که شهلا جاهد به دنبال حسادت به اینکه لاله زن واقعی ، اصلی ، قانونی ، شرعی ،عرفی و ...... ناصر بوده ، نقشه ی قتل او را می کشد و در اعترافاتش گاهی انجام قتل را به گردن می گیرد و گاهی کتمان می کند .
شاید به من ربطی نداشته باشد که او امروز به گناه ورود غیر انسانی به حریمی که حرمت داشت و کم گناهی هم نیست پای چوبه ی دار می رود یا به جرم قتل ؟ 
اما به من خیلی ربط دارد که بدانم سهم ناصر محمدخانی در لحظه لحظه ی این روزها و تک تک این کارها چه اندازه بوده است ؟
یک ولی دم  یا یک شریک جرم .....

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

FARSI one یا FARSI تو

یکی از نمایندگان زن مجلس ادعا کرده که با تقویت بسیج خواهران می‎توان به مقابله با تبلیغات بی بندوباری در فارسی وان پرداخت .
به  گزارش خبرآنلاین، زهره الهیان نماینده تهران، در جلسه امروز مجلس با ادعای اینکه بسیج خواهران با ظرفیت ۵ میلیون نفری،۱۸ هزار شبکه زنان را مدیریت می‎کند، افزود: با تقویت این شبکه، بسیج خواهران توانایی مقابله با فارسی وان و تبلیغات مفتضح آن را با ارائه مشاوره‎های فرهنگی برای ازدواج و توانمندسازی زنان دارد.
این پیشنهاد با فریاد چهار – چهار نمایندگان که نشانه موافقت است، همراه شد ولی علی لاریجانی با خنده و تمسخر در واکنش به سخنان این نماینده حامی احمدی نژاد گفت: این چهار – چهار گفتن از روی ترس است، چون مربوط به خانم هاست!
.....................
روز ، داخلی :
خواهر ویکتوریا ، دم در کارتان دارند.
اِوا ، کیه ؟
برادر سالوادور آمده اند .
خوب ، بگو بیاد تو .
نمی آیند. عجله دارند.
بلا گرفته ، معلوم نیست می خواد بره سراغ کیا .
خواهر، هزار بار گفته ام حریم خصوصی تان را ببرید درون اتاقهای در بسته با پرده های افتاده . اینجا محل کار است .
چشم خواهر ایزابلا ، اما ایشان برای هماهنگی کاری آمده اند.
خواهر ویکتوریا در حالی که زیر لب و با غرولند  دور می شود به سمت در می رود.
روز ، خارجی :
چیه برادر ؟
آمدم هماهنگ کنم برای گشت ارشاد عصرامروز ، هستی یا نه ؟
بله که هستم ، فکر کردی می گذارم تنها تنها ارشاد کنی این عوامل استکبار بدحجاب را .
پس ، قرارمون ساعت 5 سر خیابان .......
ادامه سریال ، فردا شب ، شبکه FARSI تو
...................
پ ن : در اینکه عملشان هم مثل حرفشان بی پایه و اساس است حرفی نیست . اما من نمی فهمم چرا هر وقت یکی از این خانم ها اظهار فضل می فرمایند ، این بزرگان به خنده و کنایه متوسل می شوند و نیششان می رسد تا بناگوش .
پ ن : آن زمان که نطفه ی بسیج خواهران بسته شد و این همه سال که پول رفت پایش برای بزرگ شدن و رشدش ، هنوز پدر و مادر فارسی وان در گهواره شیر می خوردند ، حالا عمه و خاله ی آنها در عرض دو سال شده اند میهمان خانه های ما و بسیج بانوان هنوز در فکرتقویت است برای راهنمایی و ارشاد و توانمندسازی .

کور شوم اگر ندیده باشم .

امروز شهروند خوبی شدم و پلاک زوج را سپردم به روزهای زوج و به وجدانم  گفتم : باید هم به فکر سلامتی مردم بود ورعایت حالشان را کرد و هم به فکر مدنیت بود و رعایت قانون را کرد. مهمان پاهایم شدم و وسایل نقلیه ی کمی عمومی . صبح زود از خانه زدم بیرون و تکلیف هم کردم که همه قدم رنجه کنند و خودشان تشریف ببرند به مدرسه و شرکت . 
ناخواسته در تمام طول مسیر، چشمم به پلاک ماشین ها بود و عددهای زوجی که از یک طرف غرور ناشی از داشتن ادعای تمدن و رعایت حقوق شهروندی را در من جریحه دار می کرد واز طرفی مانند میخ می رفت در عمق مردمک چشمانم و دهن کجی می کرد به وجدانم .
در شگفتم که چرا با این همه میخی که از صبح تا حالا در چشمهایم فرو رفته است ، هنوز هم می توانم خیلی چیزهای نادیدنی را خیلی خوب ببینم !
.......................
پ ن : فکر می کنم ما تنها شهروندانی در دنیا باشیم که زوج و فرد بودن روزها در زندگی مان نقش گسترده ای ایفا می کند.

عاقبت عشق

با نوک تیشه اش چند ضربه زد به دیوار حایل بین دواتاق . حسابی که زخمی شد ، شروع کرد به درآوردن آجرها . به اندازه ی یک در، روزنه ای ساخت وچارچوبی کار گذاشت و دری آویخت از لولاها ، شاید برای وقتی که اگر دلش خواست،از آن طرف ، سرکی بکشد به این سو.
یاد دل خودم افتادم و خودت، با تیشه ی عشق زخمی اش کردیم، روزنه ای گشودیم به مهر، چارچوبی برایش ساختیم از قانون، دری میان دو دل آویختیم به نام حریم.وحالا گاهی، فقط گاهی سری به دل های هم می زنیم، تنها برای سرک کشیدن .
این هم از عاقبت عشق ما....

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

خشونت عریان

هیچوقت یادش نرفت وحشت آن دل لرزه ای را که در نه سالگی ریشه دواند در وجودش ، وقتی دست سنگین پدر به آسمان رفت تا بنشیند بر صورتش به جرم ناکرده . هر چند آن دست چرخی در هوا زد و بازگشت ، بی آنکه فرود آید . اما آن ترس و دلهره برای همیشه خانه کرد در تارو پود تن او .
هیچوقت ِهیچوقت آن روز فراموشش نشد حتی در لحظه ی تشییع پدر.
پنجاه و شش ساله است و دوشیزه . می گویم : دارای جمال و کمال که بودی و خانواده دار و ثروتمند. چرا ازدواج نکردی ؟
می گوید : از مردها می ترسم .
اینجا بیمارستان روانپزشکی مهرگان است .
...........................................
پ ن : شادی پستی نوشته در باب خشونت ، در کامنت هایی که برایش گذاشته اند یوسف نوشته به عنوان یک مرد خیلی از این رفتارها را نا آگاهانه داشته ام حتی بدون اینکه بهشون فکر کرده باشم،خوب شد حالا بهشون فکر می کنم،ولی این خشونت که گفتی بیشتر مربوط به جامعه و فرهنگه تا تک تک مردان.به اندازه مردهای جامعه ی ما زنها هم مقصرند چون این مردها که امروز چنین رفتاری می کنند تو همین جامعه و بین همین زنها بزرگ شده اند و رشد کرده اند وبه دست همین زنان به عنوان مادر تربیت شده اند هر چند که نظاره گر خشونت پدرانشان در خانه بوده اند .
پ ن : فکر کردم چقدر خوب است حتی برای لحظه ای هم که شده به رفتارمان بیندیشیم . هیچ فرقی نمی کند که مرد باشیم یا زن ، خشونت ریشه درفرهنگمان دوانده است و روز به روز هم ترویجش می دهند ، شایدعمدا ،شاید هم سهوا. کاش هر چند وقت یک بار مطلبی در مزمت آن بنویسیم و به نگارش درآوریم حکایت آدمهایی را که قربانی خشونت شده اند در دور و نزدیکمان . اهتمام کنیم ، بلکه بتوانیم در زدودن این غبار تیره از جامعه مان گامی کوچک برداریم .
پ ن: اگردوست داشتید مطالبتان را باعنوان خشونت عریان یا پنهان برایم ایمیل (pir.piran44@gmail .com) کنید،تا در صورت امکان با کمک هم و پس از داوری و انتخاب برگزیده ها توسط چند نویسنده ی توانا ، مکتوبش کنیم .

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ما را چه می شود؟

ما را چه می شود ؟ چرا این جور افتاده ایم به جان هم ؟ برای چه اینطور گوشت هم را می خوریم و استخوان هم را می اندازیم دور؟
آخرش که چه ؟ مگر قرار نبود همه دست به دست هم دهیم و سعادتمند شویم ؟ پس چه شد آن وعده ها ؟
از خروسخوان سحرتا بوق سگ دورمی چرخیم وکلاه هم را برمی داریم .دورمی چرخیم وکلاه برسرهم می گذاریم دور می چرخیم و زیر پا خالی می کنیم . دور می چرخیم و پته روی آب می ریزیم . دور می چرخیم و حال هم را می گیریم . دور می چرخیم  و همدیگر را مسخره می کنیم . دور می چرخیم  و پشت سر هم غیبت می کنیم . دور می چرخیم وهمدیگر را پی نخود سیاه می فرستیم . دور می چرخیم و آبروی هم را می ریزیم . دور می چرخیم  وهمدیگر را دور می زنیم . دورمی چرخیم  و دور می چرخیم  و آنقدر دور می چرخیم  تا آخرش سر همه مان گیج می رود و حال همه مان از خودمان به هم می خورد و اشک همه مان در می آید و درد همه مان بی درمان می شود و ..........
آن وقت یک عده که مثل ما روی صندلی گردان ننشسته اند و تکیه داده اند به پُشتی ابریشمین قدرت ، همه مان را با هم به سخره می گیرند و سر همه مان باهم کلاه می گذارند و از سر همه مان با هم کلاه برمی دارند و زیر پای همه مان را با هم خالی می کنند و پته ی همه مان را با هم روی آب می ریزند و حال همه مان را با هم می گیرند و همه مان را با هم پی نخود سیاه می فرستند و آبروی همه مان را با هم می ریزند و همه مان را با هم دور می زنند وبه ریش همه مان با هم می خندند.
به راستی ما را چه می شود ؟

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شجاعت یا جسارت ، کدامیک ؟

هفته ی پیش که نامه ی دردمندانه ی دکتر محمد باقر شمس اللهی، استاد دانشکده برق دانشگاه شریف را خطاب به بسیج دانشجویی آن دانشگاه خواندم ، در دل گفتم : چه شجاعتی !
دیروز که فهمیدم ایشان کیستند ، شجاعت را در دلم خط زدم و به جایش نوشتم : چه جسارتی !  

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

این پاییز ِ خشک ِ خشک

جیک جیک گنجشک ها ، خواب دم صبح را از سرم پراند.
با تعجب ، از خود پرسیدم : دیشب بهار آمده است ؟؟؟
صدای ناله ی دوری گفت : آب ، آب ، آب .

پرده را کنار زدم ، 
                                                 آذر بود که باران طلب می کرد .

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یاد کودکی هایم ......

آن موقع ها ، هرصبح  وقت رفتن به مدرسه ، مادرم با دستهای مهربانش ، یک سیب زرد لبنانی می گذاشت داخل کیفم . همیشه کیفم بوی سیب می داد. آن روزها نمی فهمیدم چرا به آن سیب های زرد می گویند  لبنانی ، در حالی که درخت هایش را پدرم با دستهای پر مهر خودش کاشته بود در حیاط خانه مان و نمی دانستم  چرا ، همه ی ما بچه ها ، آنقدر بوی سیب را دوست داشتیم ؟ 
آن موقع ها ، زنگ های تفریح ، گاهی که در آسمان آبی حیاط مدرسه ، رد سفید هواپیمائی در چشممان می نشست، بی اختیار، سرهایمان رو به آسمان می چرخید و نمی دانم چرا،همه با هم شروع می کردیم به هوکردن هواپیماها؟
آن موقع ها ، شبهایی که قرار بود مسافری بیاید از راهی دور ، دنیا را به ما می دادند وقتی می فهمیدیم ما را هم با خودشان خواهند برد به ایستگاه راه آهن برای استقبال و نمی دانم چرا ، از دیدن قطار آن همه ذوق می کردیم؟
آن موقع ها.................
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی به ایستگاه راه آهن می روم به استقبال و قطار نزدیک می شود با عزیزی در آغوش ، در دلم شوقی می نشیند وصف ناشدنی و هنوز هم نمی دانم چرا؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی خط  ِ سفید امتداد هواپیما را در آسمان ِ نه چندان  آبی این روزها  به تماشا می ایستم و باد صدای هم مدرسه ای هایم را در گوشم فریاد می کند ، دلم می خواهد من هم همراهشان هو بکشم رو به آسمان وهنوز هم نمی دانم چرا ؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی دخترک کوچکی را می بینم با کیف مدرسه در دست ، عطر سیب زرد لبنانی با تمام وجود می پیچد در خاطره ام و سیرابم می کند از ذوق .
اما حالا دیگر خوب می دانم که چرا اسم آن سیب زرد ، لبنانی بود ، هر چند دیگر درخت های سیب حیاط خانه مان سالهاست که پیر شده اند مثل موهای پدرم و خوب می دانم که چرا همه ی ما بچه ها ، بوی سیب را دوستش داشتیم، که عطر سیب ، بوی عشق و مهر و عاطفه می داد مثل بوی مادرم .
چقدر دلم تنگ شده است برای آن هم کلاسی ها و سیب ها و زنگ تفریح ها و هواپیماها و ایستگاه راه آهن ها و قطارها . 
چقدر دلم تنگ شده است برای موهای پیر پدرم  وعطر آغوش مادرم .

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

ما مُردیم از بس کار کردیم .....

از در اداره که می آیم به سمت دستگاه کارت زنی ، از پشت صدای خندانش را می شنوم : سلام ، صبح بخیر ، یه خبر خوش . بر می گردم ، منشی  مدیر عامل است ، دختر خوش رو و همیشه خندان اداره . نگاهم علامت سوال می شود خیره به لبهایش . می گوید : فردا تعطیل شد . یکی از پشت سرم می پرسد : چرا ؟ بخاطر آلودگی هوا. تمام کارمندان شریفی که در آن لحظه در آن جا حضور دارند چه خانم  و چه آقا ، گوشه ی لبهای آدمکهای چهره شان کشیده می شود تا بناگوش .
حوصله آسانسور را ندارم ، ضمنا برای خوش تیپی ترجیح می دهم کمی با پله نوردی ورزش کنم . سر پاگرد طبقه اول ، مسئول تدارکات اداره بلند می گوید : سلام ، شنیدی فردا تعطیله .
وسط پله های طبقه دوم دو نفر از همکاران دارند خوشحال و خندان برنامه ی سفر برای فردا تدارک می بینند.
در ِ اتاق تلفنخانه ی طبقه سوم باز است و دوستان جمع اند . ذوق زده و شادان از این تعطیلی نابهنگام .
وارد آبدارخانه که می شوم ، آبدارچی نازنین ما که پیرمرد زحمتکشی است و بسیار کاری ، البته نسبت به ما کارمندان شریف ، با تردیدی امیدوارانه می پرسد : خانم مهندس ، راسته ؟ می گویم : بعله . راست ِراست . موبایل به دست شماره خانومش را می گیرد لابد برای گرفتن خوش خبری از بچه ها.
خلاصه امروز ما کارمندان شریف و نازنین از آنجایی که انگیزه هایمان فوران کرده است از کل منافذ موجود و شور و حال خدمت مان لبریز شده است از هر آنجایی که باید ، بسیار خوشحال و سپاسگزار از هر آنکه که شاید ، به پشت میزهایمان می رویم تا فردای روشن تری را نوید دهیم با رویای سفر به شمال ِ فردا و استراحت پس فردا و خستگی مسافرت در کردن پسون فردا و با امید به هفته ی پر از کار و تلاش و تقلای پسون ِ پس فردا و پسون ِپسون ِ پس فرداها .

چراغ ها را من خاموش می کنم زیرا روشن کردن چراغ از توان من بیرون است.


زویا پیرزاد نویسنده ی فوق العاده ای است . نمی دانم محمدعلی رامین نویسنده است یا نه ؟
زویا پیرزاد خانم با شخصیتی است . نمی دانم محمدعلی رامین آقای با شخصیتی است یا نه ؟
زویا پیرزاد انسان فرهیخته ای است . نمی دانم محمدعلی رامین انسان فرهیخته ای است یا نه ؟
زویا پیرزاد شخصیت پرداز خوبی است . نمی دانم  محمدعلی رامین شخصیت پرداز خوبی است یا نه؟
زویا پیرزاد زن با ادبی است خوب می دانم که محمدعلی رامین با ادب هست یا نه؟
خانم پیرزاد یک بار در یک کتابی از قول یک نفر که شخصیت اصلی رمانش بوده،عنوان کرده چراغ ها را من خاموش می کنم، نمی دانم واقعا این کار را کرده یا نه ؟ اما آقای رامین هیج بار در هیج جایی از قول هیچ کس نگفته است چلچراغ ها را من خاموش می کنم ، اما این کار را کرده .
پس نتیجه می گیریم برای خاموش کردن چراغ ها شاید تخصص و درک و ادب لازم باشد اما برای خاموش کردن چلچراغ ها هیچکدام از اینها ضروری  به نظر نمی رسد.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

این آدمها

دائی جان ما در این سی و دوسالی که از پیروزی انقلاب می گذرد ، تنها یک خاطره ی دلنشین از آن روزها دارد که به اندازه سی و دو بار فقط برای من تعریف کرده است . فکر می کنم شاید سی و دوهزاربار هم به دیگران گفته باشد. و آن خاطره چیزی نیست جز اینکه در همان روزهای اول پیروزی انقلاب ، خودش با چشمان خودش دیده که سر چهارراه سعدی دو ماشین با هم تصادف می کنند و صندوق عقب یکی که پیکان بوده جمع می شود و چراغ های جلوی دیگری که پژو بوده ، می شکند و هر دو راننده با خوشرویی پیاده می شوند و بعد از لبخند و دست دادن می گویند : به سلامتی پیروزی انقلاب ، فدای سرتان . و سوار ماشین شان می شوند و بوق زنان دور می شوند.
فهم حکایت دائی جان برای من که در این سالهای بعد از انقلاب جز به فکر منافع بودن و سرهیچ وپوچ یقه ی همدیگر را دریدن و کلاه بر سرهم گذاشتن عوام الناس را ندیده بودم بسیار سنگین بود و اینکه واقعا چنین آدمهایی وجود داشته اند ؟ واقعا این حکایتها راست راست بوده است ؟ آیا آن آدمها همین آدمهای امروزی هستند ؟ اگر آنهایند ، پس چه شد آن مرام و معرفت ؟
روزهای قبل از انتخابات سال پیش که آمد و روانه خیابانها شدیم با امید به فردای روشن ، آن آدمها را دوباره دیدم . دیدم که چگونه مردم هوای هم را دارند . دیدم که چگونه در آن خیابانهای شلوغ ، جوانان مواظب پیران و کودکان هستند . دیدم که چگونه ترافیک دور میدان ونک در روز زنجیره ی انسانی تجریش تا راه آهن، نه تنها اعصاب کسی را خرد نکرد و داد کسی را درنیاورد ،بلکه دیدن دختران و پسران جوان و خوش پوش و خنده رو، روحیه ها را هم شاد کرد و آرام بخش دلها شد. دیدم که چگونه دلمان برای آن کسی که در نیمه شب گذشته در خیابان ، کنارمان ایستاده بود و اصلا نمی شناختیمش تنگ می شد در شب فردایش . دیدم که چگونه دلشوره داشتیم برای اینکه خواب نمانیم و برنخوریم به ترافیک پشت صندوق و یک دفعه زبانم لال عمونوروز بیاید و برود و ننه سرما همچنان خواب باشد ، هرچند که با وجود اینکه خواب نماندیم ، اما به ترافیک سه چهارساعته پشت صندوق برخوردیم و تازه پای عمونوروز را هم در راه شکستند و روی ننه سرما هم یک لحاف انداختند به چه کلفتی .
آن روزها من آن آدمها را دوباره دیدم که از جلد هایشان به در آمده بودند و نقاب هایشان را برداشته بودند و خود ِ خودشان شده بودند . من آن لحظه ها را تجربه کردم که مردم به خورشید سلامی دوباره می کردند. و فهمیدم چرا دائی جان در این سی و دو سال ، سی و دو بار آن حکایت را برای من تعریف کرده است . و فهمیدم شیرینی این خاطره ها با هیچ  تلخی ای از بین نمی رود. و فهمیدم که آن آدمها راست ِ راست بوده اند و واقعا واقعی بوده اند .
و باور دارم  که آن آدمها راست ِ راست می مانند و واقعا واقعی می مانند ، فقط  گاهی دوباره در جلدشان فرو می روند و نقاب بر چهره می گذارند تا به موقع اش بار دیگر خود ِواقعی شان را نشان دهند. حالا دیگر من این آدمها را خوب می شناسم . خوب خوب خوب
..................................
پ ن : " یادمان باشد که تا یکایک ما، خود را از آلودگی ها و نقایص اخلاقی پاک نسازیم، انتظار داشتن جامعه اخلاق بنیادی که در آن همه انسانها بتوانند به قله های شکوفایی انسانی خود برسند، بیهوده است. "

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

شیرزنان این دیار

شخصیت های تاریخی صدر اسلام را خیلی نمی شناسم . بیشترین اطلاعاتم در حد مطالبی است که از کتابهای دینی قبل از انقلاب که آن روزها تنها کتاب آموزش دین در مدرسه بود و مثل این روزها کتابهای فارسی و تاریخ و عربی و حتی گاهی جغرافی هم بوی دین نداشت ، خوانده ام و یا داستانهایی که از پدر بزرگ یا پدرم شنیده ام . و جالب اینجاست که درهردو حالت هم ، همیشه روایات و حکایات در وصف شخصیت های مثبت بوده اند و اینکه چقدر آدمهای خوبی بوده اند و چقدر در جهت حفظ دین فداکاری کرده اند و چقدر برای ابقای دین کوشیده اند و چقدر عدالت پیشه بوده اند و چقدر .....
و همیشه سهم شخصیت های منفی ازاین حکایات و روایات ، چیزی جز لعن و نفرین نبود و اینکه چقدر ظالم بودند وشیاد و دروغگو و مرتد و خائن و ..........
و هیچوقت دراین داستانهای تاریخی، کسی نمی پرداخت به شخصیت معمول این بدمن ها در زندگی روزمره و در روش حکومتی و در مراودات اجتماعی ودر روابط با اهل وعیال و ........
و گاهی این موضوع آنقدر برجسته می شد که مثلا فکر می کردی شمر همیشه خونخوار و خونریز بوده است حتی در شیرخوارگی و درآغوش مادر. و یزید همواره مست و لایعقل درگوشه ای به عیش و نوش با زنان حرمسرایش مشغول بوده حتی در میدان جنگ .
هفته پیش بطور اتفاقی سریال مختارنامه را دیدم ،حکایت مسلم بن عقیل بود در کوفه ، و روشنگرانه پرداخته بود به شخصیت عبيدالله‌ بن‌ زياد و ماهرانه ، هوش ، ذکاوت و زیرکی های او را به نمایش گذاشته بود و چه خوب سیاستمداری اش را به تصویر کشیده بود. آنقدر خصوصیات این فرد برایم جالب بود که ناخواسته ، این هفته هم دنبال کردم ادامه داستانش را . از تمام رندی ها و حقه بازی ها و مردم فریبی هایش با دین و استفاده ابزاری ازاعتقادات وعقاید دین داران و بازی با کلمات خداجویانه اش که بگذریم، هنگامی که می خواست با ترفند و نیرنگ و استفاده از زنان ، شیعیان حلقه زده در اطراف مسلم بن عقیل را پراکنده کند، جمله ای به فرماندهانش گفت که بسیار قابل تامل بود: همیشه پیروزی از آن لشکری است که زنانش به میدان آیند .
بی اختیار یاد بهاره و ژیلا و نسرین و شبنم و مهدیه و آذر و ندا و شیرین و ترانه افتادم و تبسمی کم رنگ نشست بر لبهایم .

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

صدای پای آذر


می گوید یک پرینت از برگه ی پرداخت  شارژ آذر ماه بگیر. 
می پرسم : مگر چندم ماه است ؟
می گوید : بیست و نهم .
ای وای ، امروز روز تولد پویاست . امان از دست این حافظه ی فراموشکار. از خودم لجم می گیرد. یک زمانی برنامه های روزانه و هفتگی ام را از روی تاریخ تولدها و سالگرد ازدواج ها تنظیم می کردم . حالا باید تبریک تولدها و سالگرد ازدواج ها را از برنامه های روزانه و هفتگی و ماهانه ام به یاد آورم .
نگاهش می خندد و چشمانش پر از شیطنت می شود : هفتاد که بگذرد همینطور می شود دیگر .
بدجنس.......  
..........................
پ ن : پویا خواهرزاده ام است و درغربت . چقدر دوستش دارم و چقدر دلم همیشه برایش تنگ است ، مخصوصا امروز که بهانه ای هم برای تنگ شدن پیدا شده است . روز تولد. 
پ ن : همسر جان ما رئیس ساختمان است و بنده هم همزمان نقش منشی ، دفتردار ، تدارکاتچی ، آبدارباشی و ..... را بازی می کنم. البته برخلاف بعضی ها که چندین منصب دارند و کیف اش را می برند ، بنده بی جیره و مواجب به امر خدمتگزاری مشغولم و قرار است در آینده اجرش را ببرم .

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

ما انسانها را چه می شود؟

سر خیابان دو وانت پر از گوسفند ایستاده است . یکی یک نوشته ی بد خط گرفته دستش و می دود آن سر چهارراه " گوسفند زنده ".
دو نفر گوسفند ها را پیاده می کنند در خرابه های کنار خیابان که بخاطر عملیات پل سازی در بزرگراه ، نزدیک شش ماه است به محل آمد و شد معتادها تبدیل شده است. یکی هم طشت وآبکش فلزی وچاقو وساطور پیاده می کند از ماشین .
یک ساعت بعد که برمی گردم ، با اجازه یا بی اجازه ی شهرداری کنار خیابان برای خودش کشتارگاهی شده است  بی همتا. تازه آقای سلاخ اش هم بسیار بهداشتی است و پیش بندی بسته آخر نظافت . همه ی اینها دیدنی است در پایتخت ام القرای اسلام و درظهرروشن روزعید قربان.اما دردناک تر از همه که آزارم می دهد فراوان،دیدن گوسفندانی است که در کنار دوستانشان که یکایک غزل خداحافظی را می خوانند وسربه تیغ جلاد می سپارند، سربه زیروآرام، مشغول چریدن در چمن های کنار جوی اند وگاهی هم شاید بعد از شنیدن صدای آشنای بع بع دوستی سری بلند می کنند به تماشا ولابد در ترس و حیرت می مانند از تیزی این تیغ و دوباره بی تفاوت، سر به زیر در پی پوست هندوانه ای که غفلتا طعمه آب جوی شده ودر گوشه ای دست تقدیر انداخته اش کنار چمن ها، می دوند و شادی می کنند. دلم از آنها نمی گیرد.دلم را شباهت کتمان ناشدنی رفتار بعضی ازما آدمها با آنها می سوزاند که این روزها جز خود به هیچ نمی اندیشند وجز منافع خود هیچ نمی بینند وبی تفاوت و آرام ، بی آنکه حتی یک لحظه سری بلند کنند و نگاهی هم به همین نزدیکی ها وانسانهای گرفتار در چند قدمی خود بیندازند ، شاد و خوشحال به امورات زندگی مشغولند و ککشان هم نمی گزد از این همه بی عدالتی . دلم سخت از این شباهتها می گیرد .  
خیلی سخت.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

امان از این دل.....

همه جای شهر را پرکرده اند از بنرهای عید قربان مبارک باد.
اگر دل ِ گوسفندها هم مثل ما آدمها بود ، چقدر دلشوره داشتند مادرهایشان این روزها.

دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی؟

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده
خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت
دعا کنی؟
  
 
سهراب سپهري

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

تاکسی نوشت


سمت چپم آقای چهل و پنج ، پنجاه ساله ای نشسته و سمت راستم خانم سی ، سی پنج ساله ا ی. بزرگراه شلوغ است و ترافیک سنگین .
چند لحظه بعد از حرکت ، خانم شماره ای می گیرد و با سلام ، صبح بخیر و یک چاق سلامتی گرم و طولانی ، پس از اینکه از احوالات طرف مکالمه جویا می شود ،حکایت شام شب گذشته را تمام و کمال تعریف می کند و من چی گفتم و اون چی گفت . بعد آنچه گذشت دیروز که کاملا تکراری است . چون سر هر جمله اش عبارت دیشب که بهت گفتم می آید و بعد هم مشروح برنامه های امروز. و سر آخر ، ظاهرا با مخاطب کار دارند که بعد از سی و پنج دقیقه مکالمه با عجله و با جمله ی باشه برو کارت دارند، رسیدم شرکت بهت زنگ می زنم، به پایان می رسد.
چند دقیقه بعد آقا شماره ای می گیرد ، بی هیچ سلام و علیکی ، خشک و خشن می گوید : زیر گاز روشنه ، حواستون باشه .
تمام .
خوشحالم که وسط نشسته ام و نه این ور بامم و نه آنور بام.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

زرد آزاده


می خواند ماندلای زردها آزاد شد. (*)
می گویم : پیرزن های قدیمی وقتی کسی خبر خوبی مثل عروسی یا تولد نوزاد را می آورد ، می گفتند : خدا برای تو بخواهد مادر.
می گوید: منظور؟
می گویم : من که زوری ندارم . اما خوب می دانم همه ی ماندلاها آزاد می شوند یک روزی . از قدیم هم همینطور زمستان بوده که آمده و رفته . فقط روسیاهی اش مانده ، آن هم برای ذغال .

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

امان از این اعصابهای خراب و درب و داغان

آخرین پنجره ی ردیف آقایان تا نصفه باز بود . پرده های اتوبوس به ساز باد پاییزی لرزان و رقصان  بالا و پایین می پریدند. پیرمرد زیر پنجره نشسته بود و حواسش هر جایی بود الا همانجا که باید باشد . در ایستگاه سوم خانم مسنی سوار شد و در فضای خالی بین قسمت جلو و عقب اتوبوس ، پشت سر پیرمرد ایستاد. حرکت که کردیم یورش باد سهمگنانه تر شد . پیرزن آرام گفت : آقای محترم ، پنجره را ببندید . عکس العملی از پیرمرد دیده نشد . یا نشنید یا نخواست بشنود. خانم پیر دوباره گفت : آقا ، لطفا پنجره را ببندید . اما باز هیچ اتفاقی نیفتاد. آستانه صبر خانم سر آمد و با اعتراض بلند گفت : مرد مومن ، مگر با تو نیستم . جرقه ی انفجار مرد که معلوم بود قبل تر پراز باروت  خشم ناشی از فکر و خیال و گرفتاریست ، زده شد . و شراره های فحش و ناسزا به آسمان رفت . صحنه ی جالبی شده بود. یک چهارم اتوبوس به طرفداری از خانم و آقا با هم الفاظ زیبای ادبی رد و بدل می کردند. یک چهارم دیگر به طعنه متلکی بار می کردند. یک چهارم سوم ترسان و نگران گوش می دادند. و یک چهارم آخر به تاسف سر تکان می دادند و احتمالا در دل نفرین می کردند.
خلاصه غوغایی براه انداخته بود این باد پاییزی در این صبح دل انگیز اولین روز هفته که نگو و نپرس .
ناسزاها از کس و کار آدمها رسیده بود به سران ، متلک ها از پرده و پنجره رسیده بود به اجناس ارزان و گران، ترس وهراس نشسته بود در چشم کودکان و مادران و نفرین و تاسف در دل آدمها شده بود چون آهی سنگین و بغضی پنهان .
گفته بودند رقص اسباب فتنه است و بر هم زننده ی آرامش مردمان . اما ندانسته بودیم که اینچنین به هم می ریزد کشوری را پرده های رقصان.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

اسباب کشی یا من خوش آمدم خیلی خوش


گفته بودند اگر بیایی و راستش را بگویی قلم پایت را می شکنیم.
دیروز که آمدم و دیدم قلم پایم شکسته است ، تازه فهمیدم راستش را گفته ام .
قلم پا را گچ می گیرند و خوب می شود . مهم قلم دست است که نشکند که آن را هم تا خودت نخواهی ، کسی را یارای شکستنش نیست حتی اگر هزار بار تبر تیز کنند و تیشه فرود آرند.
خوشحالم که راستش را گفته ام . خوشحالم که راستش را می گوییم .
.............................
پ ن : روزهای اول ، وقتی ترسان و لرزان اولین قدم ها را برمی داشتم ،در تردید بودم که آیا گامهایم را درست برداشته ام یا نه؟
وقتی دیروز صبح دیدم در هشت ماهگی ام و در اولین گام ، قلم پایم را خرد کرده اند ، آنگاه فهمیدم  راست راست بوده اند این قدم ها. و مصمم شدم برای برداشتن دومین گام . همراهم باشید که به دلگرمی شما دل سپرده ام و به دوستی تان سر سپرده.ممنون .
پ ن : از خیلی وقت پیش قصد اسباب کشی داشتم به خانه ای در بلاگر ، و تنبلی یاورم شده بود در انجام ندادنش . خدا خواست و عدو شد سبب خیر مثل همیشه .

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

حکایت همه ی خانه های موروثی



خانه ی ویلایی قدیمی بزرگی است با حیاطی درندشت و استخری درمیان ،و درخت گردویی پر از گردوهای سبز  ِسبز با قدمت بیش از صد سال . سی سال پیش دستی به سر و رویش کشیده اند و ساختمان را بازسازی اساسی کرده اند ویک طبقه هم بر رویش ساخته اند برای سروسامان دادن به آینده ی روشن آخرین فرزند. بیست سال پیش پدر نازنین شان درگذشته و خانه شده است موروثی . سیزده سال پیش دوباره رنگی به در و دیوارش زده اند و اصلاحاتی کرده اند و ظاهری آراسته اند برای روزهای خوش فردا، اما چه سود.می گوید از پنج سال پیش داغون و کلنگی شده است حسابی .هر روز یک جایش عیب می کند. سه سال پیش دیوار آشپزخانه نم پس داده و کاشی هایش ریخته.دو سال پیش درهای چوبی ورم کرده واز شکل و قیافه افتاده، ده ماه پیش لوله آب حمام ترکیده وکلی هزینه تعمیرات و پول آّب بها. شش ماه پیش سقف یکی از اتاقها طبله کرده و در حال فرو ریختن. 
رنگ و رویش را هم که نگو ، دوده ی تهران روسیاهش کرده برای همیشه.
می گوید : چند وقت پیش که هم دانشکده ای های پسرم میهمانش بوده اند ، کلی غر و غر کرده که این چه وضعی است ،آبرویم می رود با این اوضاع . خوب جوان است دیگر.
می گویم : خب ، یک تعمیراتی ، بازسازی ای ، کاری بکنید.
می گوید : خانه ی ورثه ای که خرج کردن ندارد . هر کار هم بکنی از جیبت می رود. باید تکلیفش را یکسره کرد .
می گویم : کی ، انشاالله ؟
می گوید : قرار است یک روز همه جمع شویم و در موردش تصمیم بگیریم . آخر می دانی سند طبقه بالا بنام مادرمان است که این روزها سخت ناخوش است و مریض احوال . خان داداش سالهاست که آمریکاست و مشغول کسب و کار خود. خواهر بزرگم فرانسه است و سرگرم با بچه ها و نوه ها. برادر دومی اهل عشق است و عرفان و آنقدر خراب است که دل نبسته است به هیچ آبادانی . مانده ام من که هر شب با خوف و لرز زیر این سقف می خوابم و هر صبح با بیم و امید بیدار می شوم . پسرم گفته اگر فکری نکنید من هم چمدانم را می بندم و می روم از این خانه . پارسال همه ی نوه های دختر و پسر جمع شدند با شور و حال جوانی ، تا بلکه کاری بکنند جوانانه . اما خان داداش توپ و تشر آمد و پیغام فرستاد تا مادر زنده است کسی حق ندارد حتی حرفی بزند چه برسد به کار .
می گویم : بالاخره که چی ؟
می گوید: هیچ ، یا باید همگی بنشینیم و یک تصمیم قاطع بگیریم و خانه را بکوبیم و از نو بسازیم  یا بگذاریم همینطور بماند و بچه ها که رفتند بکنیمش خانه ی سالمندان .
 می گویم : و آخرش ؟
می گوید : و آنچه رسم روزگار است و طبیعت هر چیز . خراب می شود بر سرمان و همگی زیر آوار جان می دهیم و بعد ، از ویرانه های آن یک برج سر به فلک کشیده سبز می شود که ما یک عمر حسرتش را خورده ایم و دیگران استفاده اش را خواهند برد.
می گویم : خدا به آدم عقل داده اگر کاری نکند کارستان ، خودش کاری خواهد کرد بنیان کن . نمی دانم چرا هیچوقت از تاریخ درس نمی گیریم .