۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

دنیای لخت لخت



به دکتر گفتم : " توی تمام آن چهار سالی که خانه ی گندم می رفتم و می آمدم نمی دانستم دوست دارم بروم یا نه . انگار یک جور اعتیاد بود، انگار دیگر اختیاری در کار نبود ، از یک طرف دیوانه ی آن بودم که بروم آن جا و با گندم توی باغچه ، زیر درخت توت پتویی پهن کنیم و روی آن پتو دراز بکشیم و لابه لای درازکشیدن ها درسی بخوانیم و لابه لای درس خواندن ها گپی بزنیم و لابه لای گپ زدن ها غش غش بخندیم و لابه لای غش غش خندیدن ها یواشکی سیگاری بکشیم و لابه لای یواشکی سیگار کشیدن ها جرو بحثی بکنیم و لابه لای جر و بحث ها قهری بکنیم و لابه لای قهر ها آشتی ....از طرف دیگر می دانستم که خانم این خانه گندم است و من...."
........................
گندم گفت : من از خواب می ترسم ، از خواب . شب ها که می خوابم احساس می کنم همه ی پرده ها کنار می رود، احساس می کنم دنیا لخت می شود، لخت لخت . آن وقت من می مانم و یک دنیای لخت . از بس می ترسم می خواهم بروم توی اتاق خانم جان یا توی اتاق بابام ، اما نمی روم . به خودم می گویم اگر دنیا برای من لخت می شود لابد برای این است که من هم برای دنیا لخت بشوم ، و شروع می کنم به کندن لباس هایم و آن وقت ترسم کم می شود ، این قدر کم که وقتی آن روح می آید ......
"از کتاب احتمالا گم شده ام "
" سارا سالار"         

هیچ نظری موجود نیست: