۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

FARSI one یا FARSI تو

یکی از نمایندگان زن مجلس ادعا کرده که با تقویت بسیج خواهران می‎توان به مقابله با تبلیغات بی بندوباری در فارسی وان پرداخت .
به  گزارش خبرآنلاین، زهره الهیان نماینده تهران، در جلسه امروز مجلس با ادعای اینکه بسیج خواهران با ظرفیت ۵ میلیون نفری،۱۸ هزار شبکه زنان را مدیریت می‎کند، افزود: با تقویت این شبکه، بسیج خواهران توانایی مقابله با فارسی وان و تبلیغات مفتضح آن را با ارائه مشاوره‎های فرهنگی برای ازدواج و توانمندسازی زنان دارد.
این پیشنهاد با فریاد چهار – چهار نمایندگان که نشانه موافقت است، همراه شد ولی علی لاریجانی با خنده و تمسخر در واکنش به سخنان این نماینده حامی احمدی نژاد گفت: این چهار – چهار گفتن از روی ترس است، چون مربوط به خانم هاست!
.....................
روز ، داخلی :
خواهر ویکتوریا ، دم در کارتان دارند.
اِوا ، کیه ؟
برادر سالوادور آمده اند .
خوب ، بگو بیاد تو .
نمی آیند. عجله دارند.
بلا گرفته ، معلوم نیست می خواد بره سراغ کیا .
خواهر، هزار بار گفته ام حریم خصوصی تان را ببرید درون اتاقهای در بسته با پرده های افتاده . اینجا محل کار است .
چشم خواهر ایزابلا ، اما ایشان برای هماهنگی کاری آمده اند.
خواهر ویکتوریا در حالی که زیر لب و با غرولند  دور می شود به سمت در می رود.
روز ، خارجی :
چیه برادر ؟
آمدم هماهنگ کنم برای گشت ارشاد عصرامروز ، هستی یا نه ؟
بله که هستم ، فکر کردی می گذارم تنها تنها ارشاد کنی این عوامل استکبار بدحجاب را .
پس ، قرارمون ساعت 5 سر خیابان .......
ادامه سریال ، فردا شب ، شبکه FARSI تو
...................
پ ن : در اینکه عملشان هم مثل حرفشان بی پایه و اساس است حرفی نیست . اما من نمی فهمم چرا هر وقت یکی از این خانم ها اظهار فضل می فرمایند ، این بزرگان به خنده و کنایه متوسل می شوند و نیششان می رسد تا بناگوش .
پ ن : آن زمان که نطفه ی بسیج خواهران بسته شد و این همه سال که پول رفت پایش برای بزرگ شدن و رشدش ، هنوز پدر و مادر فارسی وان در گهواره شیر می خوردند ، حالا عمه و خاله ی آنها در عرض دو سال شده اند میهمان خانه های ما و بسیج بانوان هنوز در فکرتقویت است برای راهنمایی و ارشاد و توانمندسازی .

کور شوم اگر ندیده باشم .

امروز شهروند خوبی شدم و پلاک زوج را سپردم به روزهای زوج و به وجدانم  گفتم : باید هم به فکر سلامتی مردم بود ورعایت حالشان را کرد و هم به فکر مدنیت بود و رعایت قانون را کرد. مهمان پاهایم شدم و وسایل نقلیه ی کمی عمومی . صبح زود از خانه زدم بیرون و تکلیف هم کردم که همه قدم رنجه کنند و خودشان تشریف ببرند به مدرسه و شرکت . 
ناخواسته در تمام طول مسیر، چشمم به پلاک ماشین ها بود و عددهای زوجی که از یک طرف غرور ناشی از داشتن ادعای تمدن و رعایت حقوق شهروندی را در من جریحه دار می کرد واز طرفی مانند میخ می رفت در عمق مردمک چشمانم و دهن کجی می کرد به وجدانم .
در شگفتم که چرا با این همه میخی که از صبح تا حالا در چشمهایم فرو رفته است ، هنوز هم می توانم خیلی چیزهای نادیدنی را خیلی خوب ببینم !
.......................
پ ن : فکر می کنم ما تنها شهروندانی در دنیا باشیم که زوج و فرد بودن روزها در زندگی مان نقش گسترده ای ایفا می کند.

عاقبت عشق

با نوک تیشه اش چند ضربه زد به دیوار حایل بین دواتاق . حسابی که زخمی شد ، شروع کرد به درآوردن آجرها . به اندازه ی یک در، روزنه ای ساخت وچارچوبی کار گذاشت و دری آویخت از لولاها ، شاید برای وقتی که اگر دلش خواست،از آن طرف ، سرکی بکشد به این سو.
یاد دل خودم افتادم و خودت، با تیشه ی عشق زخمی اش کردیم، روزنه ای گشودیم به مهر، چارچوبی برایش ساختیم از قانون، دری میان دو دل آویختیم به نام حریم.وحالا گاهی، فقط گاهی سری به دل های هم می زنیم، تنها برای سرک کشیدن .
این هم از عاقبت عشق ما....

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

خشونت عریان

هیچوقت یادش نرفت وحشت آن دل لرزه ای را که در نه سالگی ریشه دواند در وجودش ، وقتی دست سنگین پدر به آسمان رفت تا بنشیند بر صورتش به جرم ناکرده . هر چند آن دست چرخی در هوا زد و بازگشت ، بی آنکه فرود آید . اما آن ترس و دلهره برای همیشه خانه کرد در تارو پود تن او .
هیچوقت ِهیچوقت آن روز فراموشش نشد حتی در لحظه ی تشییع پدر.
پنجاه و شش ساله است و دوشیزه . می گویم : دارای جمال و کمال که بودی و خانواده دار و ثروتمند. چرا ازدواج نکردی ؟
می گوید : از مردها می ترسم .
اینجا بیمارستان روانپزشکی مهرگان است .
...........................................
پ ن : شادی پستی نوشته در باب خشونت ، در کامنت هایی که برایش گذاشته اند یوسف نوشته به عنوان یک مرد خیلی از این رفتارها را نا آگاهانه داشته ام حتی بدون اینکه بهشون فکر کرده باشم،خوب شد حالا بهشون فکر می کنم،ولی این خشونت که گفتی بیشتر مربوط به جامعه و فرهنگه تا تک تک مردان.به اندازه مردهای جامعه ی ما زنها هم مقصرند چون این مردها که امروز چنین رفتاری می کنند تو همین جامعه و بین همین زنها بزرگ شده اند و رشد کرده اند وبه دست همین زنان به عنوان مادر تربیت شده اند هر چند که نظاره گر خشونت پدرانشان در خانه بوده اند .
پ ن : فکر کردم چقدر خوب است حتی برای لحظه ای هم که شده به رفتارمان بیندیشیم . هیچ فرقی نمی کند که مرد باشیم یا زن ، خشونت ریشه درفرهنگمان دوانده است و روز به روز هم ترویجش می دهند ، شایدعمدا ،شاید هم سهوا. کاش هر چند وقت یک بار مطلبی در مزمت آن بنویسیم و به نگارش درآوریم حکایت آدمهایی را که قربانی خشونت شده اند در دور و نزدیکمان . اهتمام کنیم ، بلکه بتوانیم در زدودن این غبار تیره از جامعه مان گامی کوچک برداریم .
پ ن: اگردوست داشتید مطالبتان را باعنوان خشونت عریان یا پنهان برایم ایمیل (pir.piran44@gmail .com) کنید،تا در صورت امکان با کمک هم و پس از داوری و انتخاب برگزیده ها توسط چند نویسنده ی توانا ، مکتوبش کنیم .

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ما را چه می شود؟

ما را چه می شود ؟ چرا این جور افتاده ایم به جان هم ؟ برای چه اینطور گوشت هم را می خوریم و استخوان هم را می اندازیم دور؟
آخرش که چه ؟ مگر قرار نبود همه دست به دست هم دهیم و سعادتمند شویم ؟ پس چه شد آن وعده ها ؟
از خروسخوان سحرتا بوق سگ دورمی چرخیم وکلاه هم را برمی داریم .دورمی چرخیم وکلاه برسرهم می گذاریم دور می چرخیم و زیر پا خالی می کنیم . دور می چرخیم و پته روی آب می ریزیم . دور می چرخیم و حال هم را می گیریم . دور می چرخیم  و همدیگر را مسخره می کنیم . دور می چرخیم  و پشت سر هم غیبت می کنیم . دور می چرخیم وهمدیگر را پی نخود سیاه می فرستیم . دور می چرخیم و آبروی هم را می ریزیم . دور می چرخیم  وهمدیگر را دور می زنیم . دورمی چرخیم  و دور می چرخیم  و آنقدر دور می چرخیم  تا آخرش سر همه مان گیج می رود و حال همه مان از خودمان به هم می خورد و اشک همه مان در می آید و درد همه مان بی درمان می شود و ..........
آن وقت یک عده که مثل ما روی صندلی گردان ننشسته اند و تکیه داده اند به پُشتی ابریشمین قدرت ، همه مان را با هم به سخره می گیرند و سر همه مان باهم کلاه می گذارند و از سر همه مان با هم کلاه برمی دارند و زیر پای همه مان را با هم خالی می کنند و پته ی همه مان را با هم روی آب می ریزند و حال همه مان را با هم می گیرند و همه مان را با هم پی نخود سیاه می فرستند و آبروی همه مان را با هم می ریزند و همه مان را با هم دور می زنند وبه ریش همه مان با هم می خندند.
به راستی ما را چه می شود ؟

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شجاعت یا جسارت ، کدامیک ؟

هفته ی پیش که نامه ی دردمندانه ی دکتر محمد باقر شمس اللهی، استاد دانشکده برق دانشگاه شریف را خطاب به بسیج دانشجویی آن دانشگاه خواندم ، در دل گفتم : چه شجاعتی !
دیروز که فهمیدم ایشان کیستند ، شجاعت را در دلم خط زدم و به جایش نوشتم : چه جسارتی !  

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

این پاییز ِ خشک ِ خشک

جیک جیک گنجشک ها ، خواب دم صبح را از سرم پراند.
با تعجب ، از خود پرسیدم : دیشب بهار آمده است ؟؟؟
صدای ناله ی دوری گفت : آب ، آب ، آب .

پرده را کنار زدم ، 
                                                 آذر بود که باران طلب می کرد .

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یاد کودکی هایم ......

آن موقع ها ، هرصبح  وقت رفتن به مدرسه ، مادرم با دستهای مهربانش ، یک سیب زرد لبنانی می گذاشت داخل کیفم . همیشه کیفم بوی سیب می داد. آن روزها نمی فهمیدم چرا به آن سیب های زرد می گویند  لبنانی ، در حالی که درخت هایش را پدرم با دستهای پر مهر خودش کاشته بود در حیاط خانه مان و نمی دانستم  چرا ، همه ی ما بچه ها ، آنقدر بوی سیب را دوست داشتیم ؟ 
آن موقع ها ، زنگ های تفریح ، گاهی که در آسمان آبی حیاط مدرسه ، رد سفید هواپیمائی در چشممان می نشست، بی اختیار، سرهایمان رو به آسمان می چرخید و نمی دانم چرا،همه با هم شروع می کردیم به هوکردن هواپیماها؟
آن موقع ها ، شبهایی که قرار بود مسافری بیاید از راهی دور ، دنیا را به ما می دادند وقتی می فهمیدیم ما را هم با خودشان خواهند برد به ایستگاه راه آهن برای استقبال و نمی دانم چرا ، از دیدن قطار آن همه ذوق می کردیم؟
آن موقع ها.................
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی به ایستگاه راه آهن می روم به استقبال و قطار نزدیک می شود با عزیزی در آغوش ، در دلم شوقی می نشیند وصف ناشدنی و هنوز هم نمی دانم چرا؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی خط  ِ سفید امتداد هواپیما را در آسمان ِ نه چندان  آبی این روزها  به تماشا می ایستم و باد صدای هم مدرسه ای هایم را در گوشم فریاد می کند ، دلم می خواهد من هم همراهشان هو بکشم رو به آسمان وهنوز هم نمی دانم چرا ؟
هنوز هم بعد از این همه سال ، وقتی دخترک کوچکی را می بینم با کیف مدرسه در دست ، عطر سیب زرد لبنانی با تمام وجود می پیچد در خاطره ام و سیرابم می کند از ذوق .
اما حالا دیگر خوب می دانم که چرا اسم آن سیب زرد ، لبنانی بود ، هر چند دیگر درخت های سیب حیاط خانه مان سالهاست که پیر شده اند مثل موهای پدرم و خوب می دانم که چرا همه ی ما بچه ها ، بوی سیب را دوستش داشتیم، که عطر سیب ، بوی عشق و مهر و عاطفه می داد مثل بوی مادرم .
چقدر دلم تنگ شده است برای آن هم کلاسی ها و سیب ها و زنگ تفریح ها و هواپیماها و ایستگاه راه آهن ها و قطارها . 
چقدر دلم تنگ شده است برای موهای پیر پدرم  وعطر آغوش مادرم .

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

ما مُردیم از بس کار کردیم .....

از در اداره که می آیم به سمت دستگاه کارت زنی ، از پشت صدای خندانش را می شنوم : سلام ، صبح بخیر ، یه خبر خوش . بر می گردم ، منشی  مدیر عامل است ، دختر خوش رو و همیشه خندان اداره . نگاهم علامت سوال می شود خیره به لبهایش . می گوید : فردا تعطیل شد . یکی از پشت سرم می پرسد : چرا ؟ بخاطر آلودگی هوا. تمام کارمندان شریفی که در آن لحظه در آن جا حضور دارند چه خانم  و چه آقا ، گوشه ی لبهای آدمکهای چهره شان کشیده می شود تا بناگوش .
حوصله آسانسور را ندارم ، ضمنا برای خوش تیپی ترجیح می دهم کمی با پله نوردی ورزش کنم . سر پاگرد طبقه اول ، مسئول تدارکات اداره بلند می گوید : سلام ، شنیدی فردا تعطیله .
وسط پله های طبقه دوم دو نفر از همکاران دارند خوشحال و خندان برنامه ی سفر برای فردا تدارک می بینند.
در ِ اتاق تلفنخانه ی طبقه سوم باز است و دوستان جمع اند . ذوق زده و شادان از این تعطیلی نابهنگام .
وارد آبدارخانه که می شوم ، آبدارچی نازنین ما که پیرمرد زحمتکشی است و بسیار کاری ، البته نسبت به ما کارمندان شریف ، با تردیدی امیدوارانه می پرسد : خانم مهندس ، راسته ؟ می گویم : بعله . راست ِراست . موبایل به دست شماره خانومش را می گیرد لابد برای گرفتن خوش خبری از بچه ها.
خلاصه امروز ما کارمندان شریف و نازنین از آنجایی که انگیزه هایمان فوران کرده است از کل منافذ موجود و شور و حال خدمت مان لبریز شده است از هر آنجایی که باید ، بسیار خوشحال و سپاسگزار از هر آنکه که شاید ، به پشت میزهایمان می رویم تا فردای روشن تری را نوید دهیم با رویای سفر به شمال ِ فردا و استراحت پس فردا و خستگی مسافرت در کردن پسون فردا و با امید به هفته ی پر از کار و تلاش و تقلای پسون ِ پس فردا و پسون ِپسون ِ پس فرداها .

چراغ ها را من خاموش می کنم زیرا روشن کردن چراغ از توان من بیرون است.


زویا پیرزاد نویسنده ی فوق العاده ای است . نمی دانم محمدعلی رامین نویسنده است یا نه ؟
زویا پیرزاد خانم با شخصیتی است . نمی دانم محمدعلی رامین آقای با شخصیتی است یا نه ؟
زویا پیرزاد انسان فرهیخته ای است . نمی دانم محمدعلی رامین انسان فرهیخته ای است یا نه ؟
زویا پیرزاد شخصیت پرداز خوبی است . نمی دانم  محمدعلی رامین شخصیت پرداز خوبی است یا نه؟
زویا پیرزاد زن با ادبی است خوب می دانم که محمدعلی رامین با ادب هست یا نه؟
خانم پیرزاد یک بار در یک کتابی از قول یک نفر که شخصیت اصلی رمانش بوده،عنوان کرده چراغ ها را من خاموش می کنم، نمی دانم واقعا این کار را کرده یا نه ؟ اما آقای رامین هیج بار در هیج جایی از قول هیچ کس نگفته است چلچراغ ها را من خاموش می کنم ، اما این کار را کرده .
پس نتیجه می گیریم برای خاموش کردن چراغ ها شاید تخصص و درک و ادب لازم باشد اما برای خاموش کردن چلچراغ ها هیچکدام از اینها ضروری  به نظر نمی رسد.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

این آدمها

دائی جان ما در این سی و دوسالی که از پیروزی انقلاب می گذرد ، تنها یک خاطره ی دلنشین از آن روزها دارد که به اندازه سی و دو بار فقط برای من تعریف کرده است . فکر می کنم شاید سی و دوهزاربار هم به دیگران گفته باشد. و آن خاطره چیزی نیست جز اینکه در همان روزهای اول پیروزی انقلاب ، خودش با چشمان خودش دیده که سر چهارراه سعدی دو ماشین با هم تصادف می کنند و صندوق عقب یکی که پیکان بوده جمع می شود و چراغ های جلوی دیگری که پژو بوده ، می شکند و هر دو راننده با خوشرویی پیاده می شوند و بعد از لبخند و دست دادن می گویند : به سلامتی پیروزی انقلاب ، فدای سرتان . و سوار ماشین شان می شوند و بوق زنان دور می شوند.
فهم حکایت دائی جان برای من که در این سالهای بعد از انقلاب جز به فکر منافع بودن و سرهیچ وپوچ یقه ی همدیگر را دریدن و کلاه بر سرهم گذاشتن عوام الناس را ندیده بودم بسیار سنگین بود و اینکه واقعا چنین آدمهایی وجود داشته اند ؟ واقعا این حکایتها راست راست بوده است ؟ آیا آن آدمها همین آدمهای امروزی هستند ؟ اگر آنهایند ، پس چه شد آن مرام و معرفت ؟
روزهای قبل از انتخابات سال پیش که آمد و روانه خیابانها شدیم با امید به فردای روشن ، آن آدمها را دوباره دیدم . دیدم که چگونه مردم هوای هم را دارند . دیدم که چگونه در آن خیابانهای شلوغ ، جوانان مواظب پیران و کودکان هستند . دیدم که چگونه ترافیک دور میدان ونک در روز زنجیره ی انسانی تجریش تا راه آهن، نه تنها اعصاب کسی را خرد نکرد و داد کسی را درنیاورد ،بلکه دیدن دختران و پسران جوان و خوش پوش و خنده رو، روحیه ها را هم شاد کرد و آرام بخش دلها شد. دیدم که چگونه دلمان برای آن کسی که در نیمه شب گذشته در خیابان ، کنارمان ایستاده بود و اصلا نمی شناختیمش تنگ می شد در شب فردایش . دیدم که چگونه دلشوره داشتیم برای اینکه خواب نمانیم و برنخوریم به ترافیک پشت صندوق و یک دفعه زبانم لال عمونوروز بیاید و برود و ننه سرما همچنان خواب باشد ، هرچند که با وجود اینکه خواب نماندیم ، اما به ترافیک سه چهارساعته پشت صندوق برخوردیم و تازه پای عمونوروز را هم در راه شکستند و روی ننه سرما هم یک لحاف انداختند به چه کلفتی .
آن روزها من آن آدمها را دوباره دیدم که از جلد هایشان به در آمده بودند و نقاب هایشان را برداشته بودند و خود ِ خودشان شده بودند . من آن لحظه ها را تجربه کردم که مردم به خورشید سلامی دوباره می کردند. و فهمیدم چرا دائی جان در این سی و دو سال ، سی و دو بار آن حکایت را برای من تعریف کرده است . و فهمیدم شیرینی این خاطره ها با هیچ  تلخی ای از بین نمی رود. و فهمیدم که آن آدمها راست ِ راست بوده اند و واقعا واقعی بوده اند .
و باور دارم  که آن آدمها راست ِ راست می مانند و واقعا واقعی می مانند ، فقط  گاهی دوباره در جلدشان فرو می روند و نقاب بر چهره می گذارند تا به موقع اش بار دیگر خود ِواقعی شان را نشان دهند. حالا دیگر من این آدمها را خوب می شناسم . خوب خوب خوب
..................................
پ ن : " یادمان باشد که تا یکایک ما، خود را از آلودگی ها و نقایص اخلاقی پاک نسازیم، انتظار داشتن جامعه اخلاق بنیادی که در آن همه انسانها بتوانند به قله های شکوفایی انسانی خود برسند، بیهوده است. "

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

شیرزنان این دیار

شخصیت های تاریخی صدر اسلام را خیلی نمی شناسم . بیشترین اطلاعاتم در حد مطالبی است که از کتابهای دینی قبل از انقلاب که آن روزها تنها کتاب آموزش دین در مدرسه بود و مثل این روزها کتابهای فارسی و تاریخ و عربی و حتی گاهی جغرافی هم بوی دین نداشت ، خوانده ام و یا داستانهایی که از پدر بزرگ یا پدرم شنیده ام . و جالب اینجاست که درهردو حالت هم ، همیشه روایات و حکایات در وصف شخصیت های مثبت بوده اند و اینکه چقدر آدمهای خوبی بوده اند و چقدر در جهت حفظ دین فداکاری کرده اند و چقدر برای ابقای دین کوشیده اند و چقدر عدالت پیشه بوده اند و چقدر .....
و همیشه سهم شخصیت های منفی ازاین حکایات و روایات ، چیزی جز لعن و نفرین نبود و اینکه چقدر ظالم بودند وشیاد و دروغگو و مرتد و خائن و ..........
و هیچوقت دراین داستانهای تاریخی، کسی نمی پرداخت به شخصیت معمول این بدمن ها در زندگی روزمره و در روش حکومتی و در مراودات اجتماعی ودر روابط با اهل وعیال و ........
و گاهی این موضوع آنقدر برجسته می شد که مثلا فکر می کردی شمر همیشه خونخوار و خونریز بوده است حتی در شیرخوارگی و درآغوش مادر. و یزید همواره مست و لایعقل درگوشه ای به عیش و نوش با زنان حرمسرایش مشغول بوده حتی در میدان جنگ .
هفته پیش بطور اتفاقی سریال مختارنامه را دیدم ،حکایت مسلم بن عقیل بود در کوفه ، و روشنگرانه پرداخته بود به شخصیت عبيدالله‌ بن‌ زياد و ماهرانه ، هوش ، ذکاوت و زیرکی های او را به نمایش گذاشته بود و چه خوب سیاستمداری اش را به تصویر کشیده بود. آنقدر خصوصیات این فرد برایم جالب بود که ناخواسته ، این هفته هم دنبال کردم ادامه داستانش را . از تمام رندی ها و حقه بازی ها و مردم فریبی هایش با دین و استفاده ابزاری ازاعتقادات وعقاید دین داران و بازی با کلمات خداجویانه اش که بگذریم، هنگامی که می خواست با ترفند و نیرنگ و استفاده از زنان ، شیعیان حلقه زده در اطراف مسلم بن عقیل را پراکنده کند، جمله ای به فرماندهانش گفت که بسیار قابل تامل بود: همیشه پیروزی از آن لشکری است که زنانش به میدان آیند .
بی اختیار یاد بهاره و ژیلا و نسرین و شبنم و مهدیه و آذر و ندا و شیرین و ترانه افتادم و تبسمی کم رنگ نشست بر لبهایم .

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

صدای پای آذر


می گوید یک پرینت از برگه ی پرداخت  شارژ آذر ماه بگیر. 
می پرسم : مگر چندم ماه است ؟
می گوید : بیست و نهم .
ای وای ، امروز روز تولد پویاست . امان از دست این حافظه ی فراموشکار. از خودم لجم می گیرد. یک زمانی برنامه های روزانه و هفتگی ام را از روی تاریخ تولدها و سالگرد ازدواج ها تنظیم می کردم . حالا باید تبریک تولدها و سالگرد ازدواج ها را از برنامه های روزانه و هفتگی و ماهانه ام به یاد آورم .
نگاهش می خندد و چشمانش پر از شیطنت می شود : هفتاد که بگذرد همینطور می شود دیگر .
بدجنس.......  
..........................
پ ن : پویا خواهرزاده ام است و درغربت . چقدر دوستش دارم و چقدر دلم همیشه برایش تنگ است ، مخصوصا امروز که بهانه ای هم برای تنگ شدن پیدا شده است . روز تولد. 
پ ن : همسر جان ما رئیس ساختمان است و بنده هم همزمان نقش منشی ، دفتردار ، تدارکاتچی ، آبدارباشی و ..... را بازی می کنم. البته برخلاف بعضی ها که چندین منصب دارند و کیف اش را می برند ، بنده بی جیره و مواجب به امر خدمتگزاری مشغولم و قرار است در آینده اجرش را ببرم .

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

ما انسانها را چه می شود؟

سر خیابان دو وانت پر از گوسفند ایستاده است . یکی یک نوشته ی بد خط گرفته دستش و می دود آن سر چهارراه " گوسفند زنده ".
دو نفر گوسفند ها را پیاده می کنند در خرابه های کنار خیابان که بخاطر عملیات پل سازی در بزرگراه ، نزدیک شش ماه است به محل آمد و شد معتادها تبدیل شده است. یکی هم طشت وآبکش فلزی وچاقو وساطور پیاده می کند از ماشین .
یک ساعت بعد که برمی گردم ، با اجازه یا بی اجازه ی شهرداری کنار خیابان برای خودش کشتارگاهی شده است  بی همتا. تازه آقای سلاخ اش هم بسیار بهداشتی است و پیش بندی بسته آخر نظافت . همه ی اینها دیدنی است در پایتخت ام القرای اسلام و درظهرروشن روزعید قربان.اما دردناک تر از همه که آزارم می دهد فراوان،دیدن گوسفندانی است که در کنار دوستانشان که یکایک غزل خداحافظی را می خوانند وسربه تیغ جلاد می سپارند، سربه زیروآرام، مشغول چریدن در چمن های کنار جوی اند وگاهی هم شاید بعد از شنیدن صدای آشنای بع بع دوستی سری بلند می کنند به تماشا ولابد در ترس و حیرت می مانند از تیزی این تیغ و دوباره بی تفاوت، سر به زیر در پی پوست هندوانه ای که غفلتا طعمه آب جوی شده ودر گوشه ای دست تقدیر انداخته اش کنار چمن ها، می دوند و شادی می کنند. دلم از آنها نمی گیرد.دلم را شباهت کتمان ناشدنی رفتار بعضی ازما آدمها با آنها می سوزاند که این روزها جز خود به هیچ نمی اندیشند وجز منافع خود هیچ نمی بینند وبی تفاوت و آرام ، بی آنکه حتی یک لحظه سری بلند کنند و نگاهی هم به همین نزدیکی ها وانسانهای گرفتار در چند قدمی خود بیندازند ، شاد و خوشحال به امورات زندگی مشغولند و ککشان هم نمی گزد از این همه بی عدالتی . دلم سخت از این شباهتها می گیرد .  
خیلی سخت.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

امان از این دل.....

همه جای شهر را پرکرده اند از بنرهای عید قربان مبارک باد.
اگر دل ِ گوسفندها هم مثل ما آدمها بود ، چقدر دلشوره داشتند مادرهایشان این روزها.

دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی؟

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده
خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت
دعا کنی؟
  
 
سهراب سپهري

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

تاکسی نوشت


سمت چپم آقای چهل و پنج ، پنجاه ساله ای نشسته و سمت راستم خانم سی ، سی پنج ساله ا ی. بزرگراه شلوغ است و ترافیک سنگین .
چند لحظه بعد از حرکت ، خانم شماره ای می گیرد و با سلام ، صبح بخیر و یک چاق سلامتی گرم و طولانی ، پس از اینکه از احوالات طرف مکالمه جویا می شود ،حکایت شام شب گذشته را تمام و کمال تعریف می کند و من چی گفتم و اون چی گفت . بعد آنچه گذشت دیروز که کاملا تکراری است . چون سر هر جمله اش عبارت دیشب که بهت گفتم می آید و بعد هم مشروح برنامه های امروز. و سر آخر ، ظاهرا با مخاطب کار دارند که بعد از سی و پنج دقیقه مکالمه با عجله و با جمله ی باشه برو کارت دارند، رسیدم شرکت بهت زنگ می زنم، به پایان می رسد.
چند دقیقه بعد آقا شماره ای می گیرد ، بی هیچ سلام و علیکی ، خشک و خشن می گوید : زیر گاز روشنه ، حواستون باشه .
تمام .
خوشحالم که وسط نشسته ام و نه این ور بامم و نه آنور بام.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

زرد آزاده


می خواند ماندلای زردها آزاد شد. (*)
می گویم : پیرزن های قدیمی وقتی کسی خبر خوبی مثل عروسی یا تولد نوزاد را می آورد ، می گفتند : خدا برای تو بخواهد مادر.
می گوید: منظور؟
می گویم : من که زوری ندارم . اما خوب می دانم همه ی ماندلاها آزاد می شوند یک روزی . از قدیم هم همینطور زمستان بوده که آمده و رفته . فقط روسیاهی اش مانده ، آن هم برای ذغال .

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

امان از این اعصابهای خراب و درب و داغان

آخرین پنجره ی ردیف آقایان تا نصفه باز بود . پرده های اتوبوس به ساز باد پاییزی لرزان و رقصان  بالا و پایین می پریدند. پیرمرد زیر پنجره نشسته بود و حواسش هر جایی بود الا همانجا که باید باشد . در ایستگاه سوم خانم مسنی سوار شد و در فضای خالی بین قسمت جلو و عقب اتوبوس ، پشت سر پیرمرد ایستاد. حرکت که کردیم یورش باد سهمگنانه تر شد . پیرزن آرام گفت : آقای محترم ، پنجره را ببندید . عکس العملی از پیرمرد دیده نشد . یا نشنید یا نخواست بشنود. خانم پیر دوباره گفت : آقا ، لطفا پنجره را ببندید . اما باز هیچ اتفاقی نیفتاد. آستانه صبر خانم سر آمد و با اعتراض بلند گفت : مرد مومن ، مگر با تو نیستم . جرقه ی انفجار مرد که معلوم بود قبل تر پراز باروت  خشم ناشی از فکر و خیال و گرفتاریست ، زده شد . و شراره های فحش و ناسزا به آسمان رفت . صحنه ی جالبی شده بود. یک چهارم اتوبوس به طرفداری از خانم و آقا با هم الفاظ زیبای ادبی رد و بدل می کردند. یک چهارم دیگر به طعنه متلکی بار می کردند. یک چهارم سوم ترسان و نگران گوش می دادند. و یک چهارم آخر به تاسف سر تکان می دادند و احتمالا در دل نفرین می کردند.
خلاصه غوغایی براه انداخته بود این باد پاییزی در این صبح دل انگیز اولین روز هفته که نگو و نپرس .
ناسزاها از کس و کار آدمها رسیده بود به سران ، متلک ها از پرده و پنجره رسیده بود به اجناس ارزان و گران، ترس وهراس نشسته بود در چشم کودکان و مادران و نفرین و تاسف در دل آدمها شده بود چون آهی سنگین و بغضی پنهان .
گفته بودند رقص اسباب فتنه است و بر هم زننده ی آرامش مردمان . اما ندانسته بودیم که اینچنین به هم می ریزد کشوری را پرده های رقصان.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

اسباب کشی یا من خوش آمدم خیلی خوش


گفته بودند اگر بیایی و راستش را بگویی قلم پایت را می شکنیم.
دیروز که آمدم و دیدم قلم پایم شکسته است ، تازه فهمیدم راستش را گفته ام .
قلم پا را گچ می گیرند و خوب می شود . مهم قلم دست است که نشکند که آن را هم تا خودت نخواهی ، کسی را یارای شکستنش نیست حتی اگر هزار بار تبر تیز کنند و تیشه فرود آرند.
خوشحالم که راستش را گفته ام . خوشحالم که راستش را می گوییم .
.............................
پ ن : روزهای اول ، وقتی ترسان و لرزان اولین قدم ها را برمی داشتم ،در تردید بودم که آیا گامهایم را درست برداشته ام یا نه؟
وقتی دیروز صبح دیدم در هشت ماهگی ام و در اولین گام ، قلم پایم را خرد کرده اند ، آنگاه فهمیدم  راست راست بوده اند این قدم ها. و مصمم شدم برای برداشتن دومین گام . همراهم باشید که به دلگرمی شما دل سپرده ام و به دوستی تان سر سپرده.ممنون .
پ ن : از خیلی وقت پیش قصد اسباب کشی داشتم به خانه ای در بلاگر ، و تنبلی یاورم شده بود در انجام ندادنش . خدا خواست و عدو شد سبب خیر مثل همیشه .

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

حکایت همه ی خانه های موروثی



خانه ی ویلایی قدیمی بزرگی است با حیاطی درندشت و استخری درمیان ،و درخت گردویی پر از گردوهای سبز  ِسبز با قدمت بیش از صد سال . سی سال پیش دستی به سر و رویش کشیده اند و ساختمان را بازسازی اساسی کرده اند ویک طبقه هم بر رویش ساخته اند برای سروسامان دادن به آینده ی روشن آخرین فرزند. بیست سال پیش پدر نازنین شان درگذشته و خانه شده است موروثی . سیزده سال پیش دوباره رنگی به در و دیوارش زده اند و اصلاحاتی کرده اند و ظاهری آراسته اند برای روزهای خوش فردا، اما چه سود.می گوید از پنج سال پیش داغون و کلنگی شده است حسابی .هر روز یک جایش عیب می کند. سه سال پیش دیوار آشپزخانه نم پس داده و کاشی هایش ریخته.دو سال پیش درهای چوبی ورم کرده واز شکل و قیافه افتاده، ده ماه پیش لوله آب حمام ترکیده وکلی هزینه تعمیرات و پول آّب بها. شش ماه پیش سقف یکی از اتاقها طبله کرده و در حال فرو ریختن. 
رنگ و رویش را هم که نگو ، دوده ی تهران روسیاهش کرده برای همیشه.
می گوید : چند وقت پیش که هم دانشکده ای های پسرم میهمانش بوده اند ، کلی غر و غر کرده که این چه وضعی است ،آبرویم می رود با این اوضاع . خوب جوان است دیگر.
می گویم : خب ، یک تعمیراتی ، بازسازی ای ، کاری بکنید.
می گوید : خانه ی ورثه ای که خرج کردن ندارد . هر کار هم بکنی از جیبت می رود. باید تکلیفش را یکسره کرد .
می گویم : کی ، انشاالله ؟
می گوید : قرار است یک روز همه جمع شویم و در موردش تصمیم بگیریم . آخر می دانی سند طبقه بالا بنام مادرمان است که این روزها سخت ناخوش است و مریض احوال . خان داداش سالهاست که آمریکاست و مشغول کسب و کار خود. خواهر بزرگم فرانسه است و سرگرم با بچه ها و نوه ها. برادر دومی اهل عشق است و عرفان و آنقدر خراب است که دل نبسته است به هیچ آبادانی . مانده ام من که هر شب با خوف و لرز زیر این سقف می خوابم و هر صبح با بیم و امید بیدار می شوم . پسرم گفته اگر فکری نکنید من هم چمدانم را می بندم و می روم از این خانه . پارسال همه ی نوه های دختر و پسر جمع شدند با شور و حال جوانی ، تا بلکه کاری بکنند جوانانه . اما خان داداش توپ و تشر آمد و پیغام فرستاد تا مادر زنده است کسی حق ندارد حتی حرفی بزند چه برسد به کار .
می گویم : بالاخره که چی ؟
می گوید: هیچ ، یا باید همگی بنشینیم و یک تصمیم قاطع بگیریم و خانه را بکوبیم و از نو بسازیم  یا بگذاریم همینطور بماند و بچه ها که رفتند بکنیمش خانه ی سالمندان .
 می گویم : و آخرش ؟
می گوید : و آنچه رسم روزگار است و طبیعت هر چیز . خراب می شود بر سرمان و همگی زیر آوار جان می دهیم و بعد ، از ویرانه های آن یک برج سر به فلک کشیده سبز می شود که ما یک عمر حسرتش را خورده ایم و دیگران استفاده اش را خواهند برد.
می گویم : خدا به آدم عقل داده اگر کاری نکند کارستان ، خودش کاری خواهد کرد بنیان کن . نمی دانم چرا هیچوقت از تاریخ درس نمی گیریم .

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

راپورتچی همایونی


تند و تند گزارش میهمانی دیشب را که به مناسبت خرید خانه ی نو برگزار شده بود می دهد و اینکه چه کسی چی پوشیده بوده و کی چی گفته . و اینکه برای شام چند نوع غذا داشته اند و اینکه کیک بستنی و کیک شکلاتی دسر بعد از شام  را از کدام قنادی خریده بوده اند. و اینکه آقای خانه در خصوص فامیل های همسرش یواشکی به دوستانش چه می گفته و ایشان اتفاقی (کاملا اتفاقی ) شنیده اند و  خانم خانه با فامیل هایشان درمورد دوستان آقا به پچپچه چه اظهار نظری می فرموده اند که ایشان تصادفی ( کاملا تصادفی ) فهمیده اند و اینکه ...........
 سیر تا پیاز ماجرا را که خوب تعریف می کند ، می پرسند : خوب ، حالا خانه شان چند متر بود؟
با حالت اعتراض می گوید :  نپرسیدم والا، به من چه . من که فضول مردم نیستم . دوست داشتند خودشان می گفتند.
می پرسم : ایشان کیستند ؟
می شنوم : مخبرالدوله ، سر سعدی .

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

روزهای ناخوشی

با حرص می گوید : بعضی روزها دلم می خواهد چوب لای چرخ ساعت بگذارم تا عقربه بزرگ نتواند هی از عقربه کوچک جلو بزند و امروز را به فردا برساند.
می پرسم : لابد روزهایی که خیلی خوش می گذرد؟
سری تکان می دهد و با طعنه می گوید: خوش ! چه خوشی ؟  نه خیر ، به خاطر فردای ناخوش تری است که در پیش خواهم داشت .
می گویم : مهم نیست که من وتو خوش باشیم یا ناخوش . مهم خورشید است و ماه ، که سالها و قرنها عاشقانه در پی هم روانند برای دیدار واپسین و هیچ نمی رسند به وعده گاه آخرین .
  پاییز هم به نیمه رسید .

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

دنیای لخت لخت



به دکتر گفتم : " توی تمام آن چهار سالی که خانه ی گندم می رفتم و می آمدم نمی دانستم دوست دارم بروم یا نه . انگار یک جور اعتیاد بود، انگار دیگر اختیاری در کار نبود ، از یک طرف دیوانه ی آن بودم که بروم آن جا و با گندم توی باغچه ، زیر درخت توت پتویی پهن کنیم و روی آن پتو دراز بکشیم و لابه لای درازکشیدن ها درسی بخوانیم و لابه لای درس خواندن ها گپی بزنیم و لابه لای گپ زدن ها غش غش بخندیم و لابه لای غش غش خندیدن ها یواشکی سیگاری بکشیم و لابه لای یواشکی سیگار کشیدن ها جرو بحثی بکنیم و لابه لای جر و بحث ها قهری بکنیم و لابه لای قهر ها آشتی ....از طرف دیگر می دانستم که خانم این خانه گندم است و من...."
........................
گندم گفت : من از خواب می ترسم ، از خواب . شب ها که می خوابم احساس می کنم همه ی پرده ها کنار می رود، احساس می کنم دنیا لخت می شود، لخت لخت . آن وقت من می مانم و یک دنیای لخت . از بس می ترسم می خواهم بروم توی اتاق خانم جان یا توی اتاق بابام ، اما نمی روم . به خودم می گویم اگر دنیا برای من لخت می شود لابد برای این است که من هم برای دنیا لخت بشوم ، و شروع می کنم به کندن لباس هایم و آن وقت ترسم کم می شود ، این قدر کم که وقتی آن روح می آید ......
"از کتاب احتمالا گم شده ام "
" سارا سالار"         

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بعضی ها


آقای عسگری اهل یکی از روستاهای اطراف ولایت ما بود و بسیار خوش لهجه .هم سرایدار بود و هم نگهبان خوابگاه . تلفن ها را جواب می داد . ارباب رجوع را می پذیرفت و کارشان را راه می انداخت. و کمی زیاد هم ، فضول که نه زبانم لال ، بقول امروزی ها کنجکاو بود.  
دوست نازنینی داشتیم بسیار شیرین و شاد. دوست پسرش که مثلا پسر خاله اش بود در آلمان دانشجو بود و هفته ای یکی دو بار تماس می گرفت به رسم عاشقیت .
آقای عسگری از اینکه طرف مکالمه اش در آلمان بود احساس خوشایندی داشت وبرای همین بدون جارو جنجال و بی اینکه صدایش را به گوش مسئولین کمیته انضباطی دانشگاه برساند، تلفن هایش را وصل می کرد. یکی از روزها که اسم دوستمان را اعلام کرد و منتظر پاسخگویی ماند، بر حسب اتفاق بلندگوی هال روشن بود و همه شنیدیم که بعد از سلام و احوالپرسی ، خیلی صمیمانه پرسید: آلمان چه خبر ؟ هوا چطور است ؟
..........................
نماینده اعزامی صدا و سیما به نیویورک ، اخبار هدایت شده و دلبخواه را از انتخابات پارلمانی آمریکا ردیف می کند و از اینکه حزب جمهوریخواه فلان و دمکرات بهمان شده است و مردم آمریکا نسبت به سیاستمدارهایشان ، نظرشان این است وآن ، با شوروحال می گوید. بعد از این گزارش ، انتظار می رود توضیحی ، تحلیلی یا تفسیر مبسوطی بشنوی ، که یک دفعه خانم گوینده با ذوق و شوق و خیلی خودمانی می پرسد : ببخشید ، الان آنجا ساعت چند است ؟
.........................
پاد آقای عسگری ما به خیر . نمی دانم الان کجاست و در چه شرایطی است . اما فکر می کنم اگر آن موقع ها امکانات بود و می توانست کوره سوادی داشته باشد ، قطعا گوینده ی موفقی برای رادیو پیام می شد با این همه شور و شعف برای برقراری ارتباط با خارج .
چقدر در این مملکت حق بعضی ها خورده می شود بخاطر نبود امکانات . چقدر!