۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

شکست حصارها


هزار هزار دانش و هنر و سیاست و کیاست هم که داشته باشی و لبریز باشی از تجربه ی سالها مدیریت، وقتی متین و محجوب و آرام گوشه ای بنشینی و گزافه گو و حرف ِمفت زن نباشی ، کسی نخواهد شناخت شخصیت والا و انسانی تو را .
فکر می کنند چون بلد نیستی دروغ بگویی پس سیاستمدار نمی توانی باشی .
فکر می کنند چون با سفسطه و حیله گری کلمات را در هم نمی پیچی و در روز روشن نورانیت خورشید را انکار نمی کنی ، پس کیاست نداری .
فکر می کنند چون مدیریت عملی می دانی و اجرایی و نه شعاری و آماری ، پس مدیر نمی توانی باشی .
فکر می کنند چون دانش ات را به خدمت قدرت نمی گیری پس فقط باید یک معلم باشی پای تخته سیاه و گچ بخوری برای تمام عمر.
فکر می کنند چون هنرت را در خدمت عشق بکار می گیری و در خدمت ِ دل و متاع داد و ستدش نمی کنی در بازار مکاره ، و درباری اش نمی کنی و کاسه لیس و پاچه خوار ، و صله بگیرش نمی کنی و  خودفروش ، پس نمی توانی هنرمند باشی در این روزگار.
اما امان از وقتی که حصار بی خردان ِ چشم سفید ِگلگون چهره ، آنقدر تنگ می شود که نفس ات می گیرد از این همه نامردی . آنوقت این خود ِ واقعی توست که از پشت پرده های حجب و حیا و متانت و نجابت ، شمشیر بیرون می کشد و به میدان می آید به یکباره . و گویی که سیاست و کیاست و دانش و هنر و فن و تجربه با هم به تظلم خواهی خلق برخاسته اند در هیبت یک قلندر آزاده .
و تنها یک چیز است که  کامل می کند این صلابت را و آن هم هیچ نیست جز اینکه عاشق باشی و رها، تا هل من ناصر ینصرنی بطلبی در این واویلای کربلا .

هیچ نظری موجود نیست: