۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

معنی اعتبار ....

روابط عمومی شرکت لوح تقدیری  آماده کرده برای تشکر از برگزیدگان صنف بقال و میوه فروش که برای اجرای طرحی با ما همکاری مستمر داشته اند. عنوانش را نوشته اند : حضور جناب مستطاب حضرت آقای ......
و متن اش را هم استخراج کرده اند از متون ادبی دست نوشته ی رجال قاجار .
می گویم تقدیرنامه برای اساتید دانشگاه که ننوشتید ، متنی انتخاب می کردید که وقتی طرف خواست قابش کند و بزند سینه ی دیوار مغازه اش ، چهار نفر مشتری و پنج تا از هم صنف هایش بفهمند از او تشکر شده.
می خندد و می گوید : گفته اند طوری بنویسید که کسی نفهمد ، اینطور اعتبارش بیشتر است.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

چه خبر ؟؟؟

در این اوضاع بد خبری که هر دم از این باغ بری می رسد و یک روز زندانیان س ی ا س ی اعتصاب غذا می کنند و یک روز خانواده هایشان را به صُلابه می کشند و یک روز وزیر وسط جلسه خلع می شود و یک روز بوی گند فساد مالی آقای معاون اول زمین و زمان را پر می کند و یک روز محمد از ملیت ایرانی بر می گردد و ابراهیم ایرانی می شود. (+) و یک روز کمیته بررسی آلودگی هوای تهران که این روزها به مرحله اخطار و هشدار و بحران رسیده است  به خواب اصحاب کهف می رود ودر نهایت یک روز انفجار اقتصادی در مملکت رخ می دهد و یارانه ها هدفمند پدر مردم را در می آورند و قیمت ها هدفمند رو به آسمان می روند و خبر و خبر و خبر و....
چون ما یک رئیس هایی داریم با پیشینه ی ادبی و فرهنگی بسیار بالا که شدیدا معتقد به ضرب المثل بی خبری ، خوش خبری است  می باشند و در راستای این اعتقادشان تا توانسته اند جوهر قرمز وارد این مملکت کرده اند و خط قرمز کشیده اند دور هر چیز آشکار و نهان .
روزنامه ها به ناچار برمی خورند به وانفسای بی خبری و تا خبر کم می آورند برای داغ شدن تیتر ، پیله می کنند به زلزله ی تهران .
خدا حفظ کند این خطر زلزله تهران را که از زلزله ی هائیتی بدتر است (+) برای مردم تهران واز نسیم دریا بی خطرتراست برای مطبوعات دست و پا بسته ی این روزها.

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

آدم .....

یک نفر توی facebook  برایم نوشته : آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است . بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمین شان میزند یا درس ساده نبودن به آنها می دهد . آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب  “آدم”  می دهند.
فقط همین .

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

بی بصیرت ها ....

اول صبح است و وانت آبی رنگ میوه فروش سر خیابان دارد از میدان اصلی میوه و تره بار برمی گردد و پشتش پر است از کیسه های  بزرگ سیب زمینی و شلغم و جغندر و هویج و کدو و بادمجان . روی کیسه ها چند جعبه سیب سرخ و پرتقال نارنجی هم گذاشته اند بسیار هوس انگیز . ماشین به دست انداز سر چهارراه که می رسد ، سکسکه ای می کند و جعبه پرتقال برمی گردد و پرتقال ها می ریزند کف خیابان .
می خندد و می گوید : ببین ، این طور می شود که بی بصیرت ها از قافله جا می مانند ها.
می خندم و می گویم : راست می گویی ، قافله ای که بارش شلغم و سیب زمینی باشد همان بهتر که بی بصیرت هایش جا بمانند.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

شرم حضور


نه خیلی پیر بود و نه خیلی جوان . چادر مشکی رنگ و رورفته ای سرش کرده بود و چند برگ کاغذ در دست . راه که می رفت می لنگید. با نگاهش خلوتی کوچه را می شکافت و وقتی چشمهایش مطمئن می شد هیچ نگاهی نمی پایدش ، با عجله کاغذی می چسباند به کنج در یا سینه ی دیوار .
دورتر بودم و خارج از دید . کنجکاو نوشته بودم و این که چه می کند در آن غروب دلگیرسرد. پا تند کردم و رسیدم به چند قدمی اش . خش خش ناغافل برگی خشک ، خیال آشفته اش را برهم زد . ترسان و بی اراده به پشت سر برگشت و تا مرا دید سرش را پایین انداخت و چادرش را مشت کرد روی صورتش و تند گذشت .
پا سست کردم ، روی کاغذ نوشته بود : فروش کلیه ........
سرم را چرخاندم  به تظاهر، تا وانمود کنم ندانستم چه کسی آن کاغذها را چسبانده . 
در انتهای کوچه ، رد چادرش پیچید رو به خیابان و از دوردست ها صدای دور شدن کفش آمد.
باد اول زمستان ، دستش را بلند کرد و محکم کوبید بر گونه ام ومن سرخ سرخ سرخ شدم نه از رد تازیانه ی باد که از شرم حضور.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

بیماری دروغ .

اولین بار که دروغ گفتم از ترسم بود. تُنگ بلور یادگار مادربزرگ را شکسته بودم و از ترس دعوا کردن مادرم دروغکی گفتم گربه آمد داخل اتاق و وقتی خواستم بیرونش کنم پرید روی طاقچه و تُنگ افتاد و شکست. مادر گربه را نفرینی کرد و دلش هم برای من هشت ساله سوخت که لابد چقدر ترسیده ام از گربه ی وسط اتاق. در دلم خوشحال شدم از دروغی که گفتم ، نه بخاطر خلاصی از دعوا شدن ، که بیشتر برای دلسوزی شان نسبت به من مثلا ترسیده.
دومین بار که دروغ گفتم ، برای توجیه فراموشی ام بود و شانه خالی کردن از بار مسئولیتی که به دوشم گذاشته بودند.
بار سوم که دروغ گفتم ، داشتم با دروغ هایم در جهت تامین منافع دوستی تلاش می کردم  که دوست داشتم در دلش جایی داشته باشم .
بار چهارم که دروغ گفتم  ، ....خیلی علتش را به خاطر ندارم .
بار پنجم که دروغ گفتم برای این بود که ..... نمی دانم چرا یادم نمی آید.
بار ششم که ......
بار هفتم که .....
.........
بار دهم که دروغ گفتم هیچ دلیلی نداشت فقط برای این بود که دیگر دروغ گفتن عادتم شده بود.
.........
می خواهید بدانید چند وقت پیش بود که یک حرف راست از دهانم درآمد؟؟؟ باید فکر کنم . یادم نمی آید!!! شاید قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و چهار بود. آخر آن موقع هنوز رئیس جمهور نبودم و می شد گاهی حرف راستی هم زد.

عطر تلخ نارنج ......

نارنج را که می بینم یاد تو می افتم . نه اینکه یادم باشد که چقدر عطرنارنج را دوست داشتی. نه اینکه پوست نارنج را با هم روی بخاری نفتی آن روزها می گذاشتیم تا عطرش بپیچد در اتاق و زمستان مان یاد نارنج بگیرد. نه اینکه در حیاط خانه های مان هیچوقت درخت نارنج بوده باشد . نه اینکه هر بهار تو ازشکوفه های نارنج گردنبندی ساخته باشی و به گردن من آویخته باشی دور از چشم مادرم به رسم مهربانی . نه اینکه عیدها وقتی شمال می رفتیم ، از درخت های نارنج کنار خیابان های نوشهر نارنج چیده باشیم و در قهوه خانه های بی پناهی کوره راه ها با چایی هایمان خورده باشیم . نه اینکه همیشه بوی نارنج می آمد  از لای کتاب های جبر و مثلثات تو .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم چون در مراسم تلخ نبودنت ، آنقدر نارنج آورده بودند که همه فکر می کردند باید با آن ها چه کرد. مثل اینکه یادشان رفته بود دیگر تو نیستی که شکوفه های نارنج با تو عطر بریزد در دامان تنهایی من و طعم نارنج با تو قطره قطره بنشیند در تلخی غصه های رسوایی من .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم که دیگر نیستی ...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

گریه کنید ایرانی ها....

بنیاد جهانی ویکی پدیا، ده شخصیت بزرگ هزاره دوم را که بر جهان اثر گذاشتند، معرفی کرد. یوهان سباستین پری باخ، مدیر این موسسه اعلام کرد، به هر کدام از کشورهایی که دانشمندان آن جایزه «ویکی سال» را دریافت کنند، ده میلیون دلار جایزه اهدا می‌کند.

براساس اعلام این موسسه جهانی، ده شخصیت برتر هزاره قبل چنین معرفی شدند:

آلبرت اینشتین، ریاضیدان آمریکایی

بیل گیتس، مخترع آمریکایی

مولوی، شاعر و ترانه‌سرای اهل ترکیه!!!!

زکریای رازی، دانشمند بزرگ عرب!!!!!

حکیم عمر خیام، دانشمند بزرگ افغانی!!!!!

اسحاق نیوتن، دانشمند بزرگ انگلیسی

ابن سینا، دانشمند و پزشک عربستان سعودی!!!!!

فردوسی طوسی، شاعر بزرگ روسی!!!!!

فردریش نیچه، فیلسوف بزرگ آلمانی

دکتر کامران وفا، فیزیکدان بزرگ آمریکایی!!!!!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

راز هزار خفته در این چشم ....


 بسیار گفتنی ها نهفته در این دل .
انگشت بر لبم می گذاری و می گویی : هیس.... آشکارش نکن این رازهای عاشقانه ی پنهان را .
آشکارش نمی کنم ، اما همه گفتنی ها را می شنوی ناگفته .
آخر، دل کوچک است و کم تحمل ، سپرده به چشمهایم اسرار نهان را به امانت .

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دستان خالی .....دل های خالی تر .

با صدای بغض آلود می گوید : دلم برای این فقیرها می سوزد در این شب یلدایی . بیچاره ها با این گرانی چکار می کنند؟ چه می توانند بخرند و ببرند برای بچه هایشان ؟
آهی می کشم و می گویم : فقیر مائیم که هیچ نداریم جز ادعا.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

دردش گرفته این شب و فارغ نمی شود!

یلدای کودکی ، پدربزرگ پیر ِ فرزانه * بود و انار وهندوانه . خانوم جان مهربان بود و دو گیس بافته ی نارنجی حنابسته و شب چره های داغ زیر کرسی . گندم وعدس ِ بوداده، کشمش و مغز پسته و گردو و بادام . 
یلدای دوازده سالگی،دل ِ کودکی عاشق ما بود وعمه جان سرد وگرم چشیده ی روزگاروملائک در میخانه ی حافظ و کوچه ی بی مهتاب مشیری و حیدربابای شهریار .
یلدای نوجوانی ، ماهی سیاه کوچولو شد و صمد بهرنگی . زمستان اخوان ثالث و ناجوانمردانه سرد بودن شب های آن دوران .
یلدای جوانی ، خوابگاه دختران بود و صدای دوری که ازپشت خط  تلفن می گفت یلدایت مبارک دخترم و جایت را خالی می کرد درمیان جمعی که هندوانه می خورد ولذت می بردازحکایات وروایات دیرودور نهفته درسینه ی پدر که حالا دیگر بزرگ فامیل شده بود در نبود پدربزرگ .
وحسرت حضور بود در کنار مادری که غمی بزرگ بر دلت می نشست از دلتنگی بغض آلود صدایش وقتی همه میهمانش بودند و دخترانش غریب و غایب .
و شعرهای شاملو بود و فروغ بود و سایه بود و مولانا برای شمس.
یلدای میانسالی ، گاهی بزم شبانه ای بود و گیسوی آشفته ای و سه تاری و شب شعری در جمع دوستان هم اندیش وگاهی هم سکوتی تلخ  و بی هندوانگی در هجوم کار یا در کنج خانه .
یلدای چهل سالگی ، چلچراغی بود و اناری بود و محمد خاتمی . و فال حافظی با آرزوی سربلندی برای همه ی ایرانیان .
یلدای امسال ،اما،بی چلچراغ ، بی خاتمی، بی هندوانه، بی انار، شاید فقط  فال حافظی به نیت آزادی بچه های آن سوی دیوار و پایان یافتن این شب دیرینه ی تار بر سرزمین همیشه یلدایی تاریخ .
 یلدایتان بشارت خورشید.
*نام وبلاگ من، یاد پدبزرگم است،که برایم بسیار عزیز بود ومحترم.نه اینکه فکر کنید پیرم و فرزانه. که شاید کمی پیر باشم اما فرزانگی .....؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

چه کسی......

اوایل دهه ی پنجاه بود که طرح توزیع تغذیه رایگان درمدارس ابتدائی و راهنمایی به اجرا درآمد. الحق و الانصاف، چه تغذیه ای هم بود. یک روز شیر پاکتی سه گوش و کیک ، یک روز موز ، یک روز سیب ، یک روز نان با پنیر سه گوش هلندی و ......
حکایت بلاهایی که بچه ها بر سر پاکت های سه گوش شیر و پنیرهای سه گوش هلندی می آوردند بماند برای بعد که آنقدر اسفناک است  که مسلمان نشنود کافر نبیند.
اما مثل همه ی طرح هایی که شاید با حسن نیت آغاز می شوند و در نهایت عده ای بادمجان دور قاب چین از آن استفاده ابزاری می کنند برای خود شیرینی، برای این طرح هم خوابی دیدند و نیتی پشت سرش نهادند با ارسال بخشنامه ای به مدیران مدارس با این مضمون ، که معلمین می بایست در کلاس ها از مزایای این طرح بگویند و در نهایت هم کار به اینجا ختم شود که  خب بچه های عزیز ،حالا که این تغذیه ها اینقدر خوب است و مقوی و این قدر تاثیر دارد در بالا بردن هوش و فهم و شعور و سلامتی شما ، چه کسی این تغذیه را به شما می دهد ؟ و قرار بود بچه ها با توضیحاتی که شنیده اند یک صدا و همه با هم فریاد بزنند:  شاهنشاه آریامهر، و معلم ادامه دهد : که ایشان ، پدر همه ی بچه های کشور است و به فکر سلامتی آنهاست و ....
مسئول توزیع تغذیه در مدرسه ی ما ، ربابه خانوم بود. پیرزن تمیز و منظمی که  به امور مربوط به دفتر مدرسه و خانم مدیر و ناظم می رسید و زنگ های تفریح برای معلم ها چای می برد. همیشه قبل از به صدا درآمدن زنگ تفریح دوم در کلاس باز می شد و ربابه خانوم با چادری که به کمر بسته بود و یک سبد خوراکی در دست، وارد کلاس می شد و شروع می کرد به توزیع  خوراکی ها .
خوب یادم است که آن روز قرار بود از منطقه بازرس بیاید برای سرکشی به اوضاع و احوال مدرسه . وقتی معلم همه ی سفارش هایش را کرد و ما آماده شدیم برای یک صدا پاسخ گفتن به سوال چه کسی.... ؟ در کلاس باز شد وخانم مدیر با دو آقای کراواتی عینکی وارد کلاس شدند و شروع کردند با همدیگربه صحبت کردن . لای در باز بود و همه ی حواس ما به ربابه خانوم، که داشت تغذیه بچه های کلاس روبرویی را می داد. وقتش که رسید، معلم رو به ما کرد وگفت : خب، بچه ها چه کسی به شما تغذیه می دهد که بخورید و سالم بمانید ؟ و ما بچه ها ، همه باهم  فریاد زدیم : ربابه خانوم .
ما که درعوالم کودکی خود از عواقب آنچه گفتیم خبر نشدیم ، اما باید قیافه ی خانم مدیرومعلم و دو تا آقای بازرس دیدنی بوده باشد بعد از شنیدن پاسخ یک صدا و هماهنگ ما دخترکان کوچک کلاس سوم ابتدائی ادب .
...............................
نمی دانم چرا هروقت این آقاهه منت سرملت می گذارد برای واریز نقدی یارانه ها،ناخودآگاه یاد ربابه خانوم می افتم و تغذیه رایگان آن روزها.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سیاست ما .....

می پرسم : اگر یارانه ها هدفمند بشه ، نون سنگگ دونه ای چند می شه ؟
انگشت روی لب می گذارد و می گوید : هیس ، حرف سیاسی نزن .
می گویم : چقدر حوزه سیاست گسترده شده این روزها .
می گوید : حالا کجاش را دیدی ؟

خوب بخندید نوبت گریه هم فرا خواهد رسید.

دختر عمه ی پدرم بود ، اما همه ی ما بچه ها عمه خانوم صدایش می کردیم . پیرزن مهربان و خوشرویی که در چهارده سالگی شوهرش داده بودند و تنها کارش هم شده بود برای شوهرش ، پسر زاییدن . سی ساله بوده که پسر سربازش در پادگان مننژیت می گیرد و می میرد . خبرش را که به عمه خانوم می دهند دچار شوک عصبی می شود و شروع می کند به خندیدن .  شماره فامیل و آشنا را می گیرد و با خنده مرگ پسرش را به اطلاع همه می رساند . و حالا نخند کی بخند. آن قدر می خندد که بیهوش می شود.  خودش می گفت تمام مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و ختم پسرش ، بیهوش بوده و زیر سِرُم . بعد از آن تا خبر بدی می شنید خنده های عصبی شروع می شد . و جالب این بود که آن قدر خنده هایش از ته دل بود که دیگران را نیز تحت تاثیر قرار می داد و به خنده وا می داشت . برای همین هم در هیچ مجلس عزا و ختمی شرکت نمی کرد و عذرش هم موجه بود .
.........................
آقای رویانیان ریسه می رود از خنده و می گوید : قاه قاه قاه ، ما برای دی ماه یک سهمیه ی پنجاه لیتری اعلام کردیم با لیتری صد تومان . و قاه قاه قاه ، تازه یک سهمیه شصت لیتری هم اعلام کردیم که قیمتش را بعدا می گوییم . قاه قاه قاه . یعنی چی ؟ یعنی اینکه ما علاوه بر اینکه سهمیه را کم نکردیم زیاد هم کردیم و مجری محترم هم دلش را گرفته و می خندد تا آن جا که در توان دارد. و کم مانده از روی صندلی اش بیفتد پایین لابد از این لطیفه ای که شنیده است .
مجری با چشمانی خیس از خنده می پرسد : حالا اگر باز هم کسی بنزین کم آورد چه ؟؟! وآقای رویانیان : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ، در اینصورت ، این قدر آقای رئیس جمهور دل رحم هستند که وقتی پیششان می رویم و می گوییم مردم تحت فشار هستند فوری می گویند ، بدهید ، بیشتر بدهید. هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه ......و مجری هم : هِر هِر هِر ، قاه قاه قاه .....
نمی فهمم این خنده ها چه ربطی به موضوع هدفمند کردن یارانه ها دارد ، شاید آقای رویانیان هم مثل عمه خانوم ما قبلا دچار شوک عصبی شده و حالا دراعلام خبرهای بد می خندد. اما دقیقا حس پسرم را می فهمم وقتی که می گوید : مامان آن قدر چرت و پرت می گویند که آدم دلش می خواهد جفت پا  برود توی شیشه ی تلویزیون .

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

چشم های ناگزیر

هیچ می دانی ، خون دل خوردن و لبخند زدن به تمنای نگاه دخترک هشت ساله ات برای یک جفت کفش نو ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، گونه سرخ کردن با سیلی تظاهر برای صاحبخانه ی بی مروتت ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، تکیه دادن به ستون اجبار و نشان از ایستادگی داشتن برای قوم و خویشی که عمری تکیه گاه شان بودی ، وقتی که  دیری است درهم شکسته و افتاده ای ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، پنهان کردن ضعف دست های لرزان هنگام  فشردن دستان جوان نورسته ات برای انکار تردید ناتوانی در دل ،  یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، نداشتن وادعای داشتنت ، گوش فلک را کر کردن ، یعنی چه ؟
هیچ می دانی ، بی کار بودن و صبح  سحر بیدار شدن و لباس پوشیدن و تظاهر به سرکار رفتن و تازه ادعای اضافه کاری هم داشتن و، آن وقت در کوچه پس کوچه های  شهر بیهوده چرخیدن تا سپیده را به ستاره پیوند زدن ، یعنی چه ؟
.....................
هیچ کدام این ها نشانه ی دروغ بزرگ تو نیست ای مرد ، نشانه ی غروری است که وقتی بشکند تمام وجودت را خُرد خواهد کرد . بساز با روزگار، چاره ای نیست . بساز ......

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

مصلحت....شاید....


قرن هاست که از حسین لب تشنگی مانده است و مظلومیت ،که بلند و بلندتر فریادش کنند بر سرهر کوی و برزن در روز واقعه.
شاید مصلحت این بوده باشد که جسارت و آزادگی اش را پنهان کنند پشت خیمه های تکیه .
که حسین ِمظلوم بیشتر به کار ِظلم آید تا حسین ِآزاده .

عصر تاسوعا بوی ترا می دهد نه هیچ کس دیگر .....

یک دست ده سالگی ام را می دادم به دست دوازده سالگی او و آن یکی دستم را به دست چهارده ساله ی تو . نمی دانم چرا عصرهای تاسوعا همیشه آن قدر سرد بود و دست های مهربان تو آن قدر گرم . می زدیم به دل کوچه پس کوچه های شهر هزار مسجد . هزار نبود شاید ، اما بی اغراق خیلی بود. دو یار دیگر هم داشتیم که سالی بودند و سالی نه . اما پای ثابت ادای نذر شب های  تاسوعا جز ما سه نفر کسی نبود . یادم نیست که چه کسی این نذر را کرده بود؟(+) اما خوب یادم می آید که در ادای نذرهیچ تردیدی به دل راه نمی دادیم تا سالهای بزرگ شدن . در چهل مسجد شهر چهل شمع روشن می کردیم عصرهای  تاسوعا . یادم نیست حتی به چه نیتی ، اما نذری بود که حتما حتما حتما ، باید ادا می شد حتی با دست های کودکی کرخت شده از سرما. از راسته ی صندوق سازها که می پیچیدیم به کوچه  ی حاج فتح الله ، عطر نان روغنی داغ می ریخت در جان مان . پا سست می شد و دل ناز می کرد در رفتن . و همیشه و همیشه این تو بودی که بزرگوارانه نان می خریدی برای دل ضعفه های کودکی ما با پول های توجیبی خودت و نه با بقیه ی پول شمع ها. عصر های تاسوعا هنوز هم  بوی تو را می دهد بعد ازاین همه سال . تویی که آن قدر آزاد مرد بودی که بعد از هزار و چهارصد سال به ندای هل من ناصرش لبیک گفتی و راهش را ادامه دادی . یادت گرامی باد.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

جرمش این بود که اسرارهویدا.......

باد غوغاگر شب ، گیسوان پاییز را شانه می کند و زمین پر می شود از برگ های خشک رنگارنگ  . پا که رویشان بگذاری  صدای خش خش اعتراض شان به آسمان می رود . گوش جان که بسپاری ، می شنوی که می گویند : ما را اینچنین مپندار ، یک روز جوان بودیم و سبز و جایگاهمان بر بلندای درخت ، اگر امروز پژمرده و خشکیده نشسته ایم بر خاک ، نشان ضعف مان نیست که در دلهامان تجربه ای پنهان است که رازش را عاقلان دانند و عبرتش را هوشیاران به جان خرند.
" زمستان دیری نمی پاید ، بهار در راه است ."  

اهم خبرهای بزرگ و کوچک کوچک کوچک.......

اهم خبرها :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها
مشروح اخبار :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران با فیلم و توضیحات کامل
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور با فیلم و گزارش از بارندگی تک تک شهر ها و روستاها
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها همراه با فیلم تجمع 20-30 نفره دانشجویان بسیجی در مسیرهای تردد داخل دانشگاه ها و سینه زنی و نوحه خوانی.
مروری براهم خبرها :
- ورود حامیان غزه به تهران و گردهم آیی آنها در میدان فلسطین تهران
- بارندگی در تهران و شهرهای دیگر کشور
- عزاداری حسینی دانشجویان سراسر کشور در دانشگاه ها
در ادامه :
- امروز طی حکمی از طرف آقای رئیس جمهور ، آقای صالحی به سرپرستی وزارت امورخارجه منصوب گردید. ضمنا از خدمات آقای متکی وزیر امور خارجه سابق طی نامه ای قدردانی به عمل آمد.
پیدایش نوع جدید ی از جانوران موذی که بسیار مخرب بوده و نظم حاکم بر طبیعت را به هم می ریزند.
.......................
گوینده خبر : با عرض پوزش از ببیندگان عزیز ، متاسفانه برای نوشتن خبر حکم سرپرستی آقای صالحی و برکناری آقای متکی فونت ریزتری در دسترس نبود و صدای من هم برای اعلام این خبر یواش تر از این نمی شود. باز هم از شما بزرگواران پوزش می طلبیم .

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

انتخاب یا تحمیل .........


سر درد شدیدی دارد و حالش اصلا خوب نیست . چشمانش سرخ شده اند و خستگی از سر و رویش می بارد. دارد به جان زمین و زمان نق می زند. از اینکه چرا هیچکس به فکر ما نیست می نالد و از اینکه این چه زندگی و وضعی است که ما داریم و چرا باید اینگونه باشد شاکی است . می گوید و می گوید و می گوید. تا آنجا که خسته مان می کند. 
همسرم با خنده ای معترضانه می گوید : چقدر غر می زنی ، بسه دیگه . 
تا می آید بگوید آخه .....
می پرم وسط حرفش و خلاصه ای از نامه ی عماد بهاور به همسرش را که ساعتی پیش خوانده ام و عجیب آرامش داده است به من و سرشارم کرده است از هرچه خوبی در دنیاست ، برایش نقل می کنم ، می گویم ببین پسرم ، عماد چه زیبا به همسرش می گوید :  مدتي است كه «ظاهرا» در پيش تو نيستم. دلتنگي هاي تو و مادرم را مي بينم. اين نامه را نوشتم تا بگويم دلتنگي هاي ما بي معناست. فاصله اي وجود ندارد و ما بدون شك با هم هستيم... اين را نوشتم تا بگويم اين ديوارهاي بتني، اين اتفاقات، اين سختي ها، همه، «توهم» است و درعوض، آن چه در خيال من و تو است، واقعي... مي خواهم بگويم درگير واسير اين «توهم» نشو و نگذار به خاطر آن از مسيري كه طي مي كني، باز بماني... اين تنها خواسته من است... غم، دلتنگي، ناراحتي، خشم، نفرت، حسرت، طمع، يأس و نااميدي، همه به خاطر آن است كه ما گاهي اين توهم را باور مي كنيم و درگير آن مي شويم... آن را باور نكن؛ از آن بگذر و هميشه در شادي، عشق و صلح زندگي كن... هيچ تناقضي وجود نخواهد داشت... بايد بگويم (وخودت هم مي داني) وضعيتي كه من و تو در آن قرار داريم، حاصل يك «انتخاب» بوده است نه يك «تحميل» يا يك «اتفاق».و ... (+) و (+)
 آرام می شو.د. گوش می دهد . کمی فکر می کند و می گوید واقعا چه نگاه زیبایی دارد به زندگی . چقدر دلنشین است . راست می گویید ، دیگر ناله نخواهم کرد. بعد از چند دقیقه سکوت با حالت معصومانه ای می گوید : اما من که خودم انتخاب نکرده ام .
فقط نگاهش می کنم . راست می گوید. راست می گوییم .

هوای تنفس.....

آه خدای من ........................................ ما امروز توانستیم کمی نفس بکشیم .
ظاهرا دیشب یک نم بارانی زده . هوا بس مطبوع شده بود البته فقط سپیده سحر . ملت ندید بدید هم زده بودند به پارک و بوستان  اول صبحی ، مثل هوا ندیده ها.
حالا اگر یک روزی واقعا هوایی باشد برای تنفس ، مردم چه خواهند کرد؟؟؟؟؟
آرزوهامان چه کوچک شده است این روزها و دل خوشی هایمان چه حقیر.آه خدای من ..............

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

لطفا کمکم کنید.

چند وقت پیش پرسید: خاله در زبان ترکی به پِلک چه می گویند ؟
فکری کردم و گفتم : نمی دانم عزیزم . به چند کتاب هم مراجعه کردم ، خیر چیزی نیافتم . از پدرم که در ترک بودن از من غلیظ تر است پرسیدم ، او هم ندانست .
دیروز می پرسد : خاله ، گوینّماخ به فارسی چی می شه ؟
مادربزرگ چپ و راست می گوید : بورنوم گوینَدی . یعنی بینی اش چی شده ؟
فکر می کنم . نمی دانم .
می گوید : برو بابا ، با این همه ادعا.
ترک زبانان عزیر ، لطفا کمکم کنید موضوع حیثیتی شده است .

مردمان خوب سرزمین من ....

کنار خیابان بساط گل فروشی داشت . پیرمرد زحمتکش ورنج دیده ای بود. گلدان هایش را که می خواست بدهد به تو،جوری نوازششان می کرد و تحویلت می داد که گویی دارد با بچه هایش خداحافظی می کند. دائم می سپرد خانم مهندس، این نور زیاد می خواد، اون باید تو سایه باشه. این یکی هفته ای یکبار آب لازم داره، آن کاکتوس ها خیلی کوچولویند بیشتر مواظبشان باش و....
آخر سر هم که می آورد گلدانها را بگذارد در صندوق عقب ماشین ، یک بسته هم  کود می گذاشت کنارشان .
می گفتم : حاجی ، پول کود را که حساب نکردی . می گفت : خانم ، این روزی شان است . برای روزی که پول نمی گیرند.
چند روز پیش که از مقابل بساطش می گذشتم دیدم گلخانه اش را با خاک یکسان کرده اند. ظاهرا دستور شهرداری منطقه بوده. دیوار اتاقکش را جوری خراب کرده بودند که ناخودآگاه یاد نوار غزه افتادم . دلم خیلی سوخت .
صبح که سر کار می آمدم ، کسی از پشت سر ، صدایم کرد، برگشتم، خودش بود. گفتم : حاجی اینجا چکار می کنی ؟ اشاره به در پارکینگی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت : خدا خیرش بدهد، آقای دکتر اینجا را داده ، گفته فعلا کارت را راه بنداز تا بعد.
از او که دور می شوم ، یاد حرفش می افتم :" خانم برای روزی که پول نمی گیرند."

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

پسرک ....

سر چهارراه، پشت چراغ قرمز، پسرک صورتش را می چسباند به شیشه ی ماشین . از آنهایی نیست که چیزی بفروشد، دارد گدایی می کند. اول نگاهش هم نمی کنم چون معتقدم هر پولی که به اینها بدهی صاف می رود توی جیب صاحب کاربدجنس شان وتاثیری در حال و روزشان ندارد. توقفش طولانی شده. از گوشه ی چشم بی تفاوت نگاهی می کنم ، دارد چیزی می گوید: سرم را بیشتر برمی گردانم .اشاره به جعبه ی شیرینی روی صندلی می کند و می گوید : شیرینی نمی دی ؟ عصبانی می گویم نه . می رود . هنوز شماره ها ی قرمز یک به یک جایشان را باهم عوض می کنند که به خودم می آیم ، چرا گفتم نه ؟؟؟ سر برمی گردانم  و تا آنجا که می شود پشت سرم را می پایم . نمی بینمش ، تاریک است و چراغ روشن ماشین ها چشمم را کورمی کند. چراغ سبز می شود و ناگزیر باید راه افتاد. دیگر نمی توانم یک دانه هم از آن شیرینی ها بخورم . تمام طول شب به فکر آن صدایی هستم که نشنیده ام و چشمهایی که با وجود اینکه اصلا ندیده ام ، اما گویی گوشه ای از سیاهی شب را تا زده واز آنجا خیره به من می نگرند تا یادم بیاورند که چقدر از خودم بدم می آید. از همسرم که توی ماشین کنار دستم نشسته بود، تند و تند سوال های عصبی می پرسم : تو قیافه اش یادت است ؟  داشت چیزی می فروخت ؟ اگر دوباره ببینی می شناسیش ؟ خیلی کوچک بود ؟ چند سالش بود ؟ و...... سوالهایی که می دانم جواب هایش در هیچ حالتی از عذاب وجدانم کم نخواهد کرد. می گوید : توچِت شده ؟ مگه اولین و آخرین بچه ای بوده که سر چهارراه دیدی ؟ نه ، نبوده ، اما هیچکدام از آنها تا به حال از من شیرینی نخواسته بودند. بچه است دیگر، شاید یک لحظه با دیدن جعبه هوس شیرینی کرده باشد.  شاید هنوز هم چشم پسرک  دنبال آن جعبه شیرینی مانده باشد. شاید .....
تنها تصمیمی که کمی تسکینم می دهد این است که فردا پسرک را پیدا  کنم و یک جعبه شیرینی به او بدهم . اما هنوز راضی نیستم . شاید اگر بتوانم به همه بچه های سرهمه ی چهارراه های همه ی شهر شیرینی بدهم کمی بهتر باشد. شاید هم اگر به همه ی بچه های همه ی چهارراه های همه ی دنیا شیرینی بدهم بهتر باشد . شاید هم اگر ...........
...............................
پ ن : هنوز در فکر آن پسرم که کاملا اتفاقی به مطلبی در وبلاگی برمی خورم که فکر می کنم نویسنده اش هم حال مرا داشته است در لحظه ی نوشتن (+).  
.......................
"یعنی توی همه‌ی کشورهای دنیا آدم‌ها را هر روز این‌گونه شکنجه‌ می‌کنند؟ "

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

ماهی کوچک خانه ی ما

ماهی خانه ی ما بی صداترین موجود دنیاست . نه دغدغه ی آب دارد و نه نان . کارش صبح تا شب چرخیدن در دنیای کوچک خودش است و تماشای زندگی ما .
هیچوقت نمی گوید : چرا غذایم دیر شد ؟ چرا آبم کثیف است ؟ چرا روزها نور کافی به من نمی رسد؟ چرا شب ها نور چراغ خیره می کند چشمم را ؟ چرا آب تنگ را که عوض کردید آب نیترات دار ریختید جایش ؟ چرا وقتی مرا به بالکن خانه بردید برای هواخوری ، اینقدر هوای آلوده وارد آب شش هایم کردید ؟ چرا سرو صدایتان اینقدر زیاد است ، اعصابم خرد شد ؟ چرا اینقدر ساکتید، دلم پوسید؟ چرا هیچ دوستی برای من نمی آورید مُردم از تنهایی ؟ چرا این همه ماهی دور و برم ریخته اید جای جم خوردن نمانده برایم ؟ چرا همه اش ناله می کنید از گرانی ، خسته ام کردید ؟ چرا دائم غر می زنید به جان آن هایی که به زور رای تان را گذاشتند به حساب خود و نشستند آن بالا ؟ چرا وقتی تلویزیون تان روشن است اینقدر بد و بیراه می گویید ، خوب خاموشش کنید؟ چرا این آقاهه در سخنرانی هایش اینقدر دروغ می گوید، حالم بد شد؟ راستی چرا خودتان هم اینقدر دروغگویید و دائم دارید برای هم نقشه می کشید ، شما دیگر که هستید؟ چرا اینقدر دورو هستید و از کسی پیش رویش تعریف و پشت سرش بد می گویید؟ چرا و چرا و چرا  و ...............
ماهی خانه ی ما خیلی آرام است . به هیچ چیز اعتراض ندارد ، سرش را می کند زیر سنگ های تزئینی کف تُنگ و گاهی اگر دوست داشت دمی تکان می دهد.
اما دیروز وقتی مهمان عزیزی که مهندس کشتی است ، داشت از سفرهای دریایی اش و ماهی های آزاد اقیانوسها صحبت می کرد، خودم با چشمهای خودم دیدم که ماهی کوچولو آمده بود بالا و هی سرش را می کرد بیرون از آب و دوباره برمی گشت زیر آب. فکر می کنم هوای آزادی به سرش زده بود. 

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

هم نام....


صبح پنج شنبه رفته بوده بهشت زهرا به زیارت اهل قبور. در چند قدمی اش جنازه ای را می آورند برای تدفین با اشک و آه و ناله ی فراوان. بی تابی اطرافیان متوفی بیداد می کرده در آن صبح دلگیر پاییزی . کنجکاو می شود از این همه هیاهو و پیش می رود تا دریابد تازه درگذشته که بوده و چه و چند ساله ؟
مشخصات را که می بیند ،در جا خشکش می زند . نام و فامیلی متوفی یکی بوده است با نام و فامیلی خودش .
می گویم چه حسی داشتی ؟ در لاک خودش فرو می رود و ساکت می ماند.
از دیروز که این ماجرا را برایم تعریف کرده ، هر چه فکر می کنم اگر من جای او بودم چه می کردم .  دست عقلم به قد جواب نمی رسد . در تعجبم که دلم  هم پاسست می کند برای دلداری . 

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

هنوز هم .....

آن سالهای دور که نام خیابان ولی عصر هنوز ولی عصر نشده بود و پهلوی بود ، پدر که آن موقع ها هنوز پدر نشده بود از کنار دائی جان که فقط دوست پدر بود و دائی جان نبود،آرام گذشت و زیر گوشش گفت : امروز به بچه ها بگو توی دانشگاه آفتابی نشوند، فضا سنگین است.دائی جان رفت که بگوید اما بچه ها آفتابی شدند و سنگینی تاریکی سایه انداخت برآفتاب وجودشان و سه  دانشجوی آزاده شدند اهورایی . آن روز 16 آذر سال 1332 بود. 
سالها بعد که هنوز خیابان ولی عصر همچنان پهلوی بود اما حالا دیگر پدر ، پدر شده بود و دائی جان، دائی جان، و بچه ها پک پارچه آتش شده بودند و سرزنده و سوزان ، وقتی پدر و دائی جان ناصحانه می گفتند : سیاست پدر و مادر ندارد.از آن حذر کنید، آنها از این گوش می گرفتند و از آن در می کردند. آن روزها 16 آذر سال 1357 بود.
بعدترها ، که حالا دیگر خیابان ولی عصر شده بود مصدق ، و بچه ها هم شده بودند انقلابی . چپ و راست می رفتند و می آمدند و سر به سر پدر و دائی جان می گذاشتند که دیدید سیاست پدر و مادر داشت ، آن هم به چه خوبی . و آنها فقط لبخند می زدند وهیچ نمی گفتند ، یعنی شب دراز است و قلندر بیدار. آن روزها 16 آذر سال 1359 بود.
بعد ازمدت ها که حالا دیگر خیابان ولی عصر شده بود ولی عصر و از بچه ها هم چند تائی بیشتر نمانده بود و بقیه شده بودند فدای همین پدر و مادر نداشته ی سیاست ، و پدر و دائی جان هم از غم نبود بچه ها حوصله حرف نداشتند و تنها با نگاهشان که فریاد در آن موج می زد می گفتند سیاست پدر و مادر ندارد. ما آرام و سر در گریبان ازپیاده روهای دانشگاه می گذشتیم و زمزمه کنان زیر گوش هم می گفتیم : امروز سه اهورایی و ده ها اهورایی دیگر در کنار ما نیستند . یادشان گرامی باد . آن روزها  16 آذر سال 1365 بود.
بچه های بچه ها که به دانشگاه رفتند ، هنوز هم خیابان ولی عصر همان ولی عصر مانده بود ، اما سیاست پدر و مادر جدیدی پیدا کرده بود که به نظر دل سوزتر بود و مهربان تر . و عاقل بود و مدبر . اما همچنان پدر و دائی جان بی کلام و با نگاه ، با ما سخن می گفتند و خنده هایشان را به خوش باوری ما از نظرها پنهان می کردند . آن روزها 16 آذر سال 1377 بود.
و این روزها خیابان ولی عصر هر چند پیر و ژولیده ، هر چند کثیف و آلوده ، هر چند خسته و درمانده ، اما همچنان ولی عصر است و بچه های ما هم ، هر چند زخمی و افسرده ،هر چند رنجور و پژمرده ، هر چند محبوس اما آزاده ، همچنان به دنبال پدر و مادر واقعی برای سیاست بی پدر و مادر می گردند که این روزها بی پدر و مادرتراز همیشه است . امروز 16 آذر سال 1389 است .
متبرک باد نامشان.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

روزنامه های این روزها


می گم : یه روزنامه بده می خوام  روش سبزی ها را پاک کنم .
یه روزنامه می ده روش عکس این یارو رو چاپ کردن.
تمام مدتی که مشغول پاک کردن سبزی ها هستم ، چشمم تو چشم عکسه و دارم حرص می خورم .
غر می زنم و می گم : روزنامه ی دیگه ای نبود که این عکس روش نباشه ؟
می گه : همشون مثل همند. فکر کردی عکس جنیفر لوپز رو چاپ می کنند برای زیر سبزی ؟

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

جواب سلام ،علیک است یا نه؟

زمان دانشجویی ما،خوابگاه دانشجوهای دختر دانشگاه های فنی مهندسی خیلی خلوت تر از این روزها بود. برای همین هم معمولا شب های امتحان مهمان داشتیم از خوابگاه های شلوغ  دیگر دانشگاه ها. خواهر یکی و دوست دیگری و دختر خاله ی آن یکی . دوستی داشتیم که خواهرش دانشجوی زبان روسی دانشگاه تهران بود. و همیشه مهمان مان می شد در شب های امتحانات پایان ترم. یکی از آن شب ها، که همه ی ما داشتیم خفه می شدیم از x و y و کشش و تنش و رانش و....، ایشان امتحان ادبیات محاوره ای روسی داشت و توضیح می داد که در زبان روسی چند نوع سلام وجود دارد. نوع اول برای زمانی است که وارد یک جمع رسمی می شوید. نوع دوم برای مواقع خودمانی . نوع سوم برای دیدار کوتاه است و ..... الی آخر. و ما می خندیدیم به این روس ها و سلام های محاوره ای شان . زمان کوتاهی از ساعت دو نیمه شب که خاموش باش زده بودیم گذشته بود ، که  کسی بیدارم کرد و پرسید : چرا امروز فهیمه به من سلام نداد؟ خواب آلود گفتم : کی ؟ فهیمه ؟ سلام ؟ و شنیدم : آره ، امروز فهیمه به من سلام نداد. چرا ؟ گیج و منگ گفتم : نمی دانم . من متوجه نشدم ، وخواب و بیدار نگاهی به ساعت کردم ، سه ونیم صبح بود. گفتم : خوب ، ناراحت نشو ، الان بخواب ، صبح از خودش می پرسیم . دست بردار نبود ، ادامه داد : نه ، آخه می دونی ما چند نوع سلام داریم و......
تازه فهمیدم رفیق ما خواب تشریف دارند و این سخنان هم تراوشات ذهنی ناشی از فشار شب امتحان می باشد. خلاصه ایشان خوابیدند اما بنده بی خوابی به سرم زد و تا صبح درگیر انواع سلام های نگفته شدم و علیک های نشنیده .
حالا روزنامه ها تیتر درشت زده اند : سلام هیلاری کلینتون و آقای متکی . خانم هیلاری گفته اند : من به ایشان سلام دادم و ایشان پاسخ ندادند. و آقای متکی  فرموده اند : ادب اسلامی حکم می کرد جوابشان را بدهم و دادم .
و ما مردم دور از جان شما ناآگاه و کبک هم اصلا نمی فهمیم که پشت این سلام و علیک گفتن ها یا نگفتن ها چه خوابیده و هدف از بیان این حرف ها و تیترها چیست .
پیش خودمان باشد ، اما آخرش ما هم مثل آن دوست مان نفهمیدم ، این آقای متکی کدام نوع سلام را به خانم کلینتون نداده است ؟ سلام رسمی یا خودمانی ؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

هر لحظه در انتظار یک خبر بد......


تیتر خبر می گوید : توزیع قهوه تلخ متوقف شد.
خبر می شود جزو داغ ترین و لینک خورترین خبرهای  ساعت و روز .
از بس منتظر خبر بد هستیم ، فکر مان هزار جا می رود جز آنجا که باید برود.
متن خبر را که می خوانی می بینی نوشته است : توزیع سری جدید قهوه تلخ به احترام فرا رسیدن ماه محرم متوقف می شود و سری یازدهم این مجموعه پس از دهه اول محرم توزیع می شود.
همین .
چرا این قدر باید بلرزد تن مان و آشفته باشد ذهن مان ، که تمام وقت فکر کنیم ،هر خبری که می رسد ، حتما باید خبر بد باشد؟

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

بچه های دیروز


شبکه پنج  دارد برنامه ی بجه های دیروز را پخش می کند ، یک دفعه تصویر یک شامپو دارمو داروگر می آید  روی صفحه . پسرم با تعجب می پرسد : این هم خاطره است؟
می گویم : آره ، خیلی . هنوز هم عکسش را که می بینم بوش می پیچه تو مشامم. 
خاطرات که فقط کارتون دیدن نیست . توی اون روزهای جنگ که چیزی جز صابون های صورتی بدبو برای شستشوی دست و صورت ، که آن را هم با دفترچه بسیج اقتصادی می دادند و صابون برگردان مراغه ای برای شستن مو، که کیلویی از سر تیمچه می خریدیم  وهمه شان هم بدون استثنا ، بوی دنبه می دادند ، نداشتیم ، بوی شامپو دارمو داروگر در حمام خانه ها خاطره ی بود فراموش ناشدنی. نمی دانم بگویم یاد آن روزها بخیر یا نه ؟

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

سهم هر کس ....

شاید به من ربطی نداشته باشد که چرا شهلا جاهد در چهارده سالگی عاشق ناصر محمدخانی می شود و به ادعای خودش با پول توجیبی اش برایش ادکلن می خرد و توسط برادرش به او می رساند. 
شاید به من ربطی نداشته باشد که چگونه در این شهر درندشت بعد ازچند روزناصر محمدخانی اتفاقی او را می بیند و پول ادکلن را پس می دهد.
شاید به من ربطی نداشته باشد که چطور بعد از این کار شهلا ی تحقیر شده با عشق ناصر، خودش را می کشد کنار و می رود پی درس و مشق ، و لیسانس پرستاری می گیرد و سرش میرود پی کار خود. و ناصر می رود به قطر برای ادامه زندگی .
شاید به من ربطی نداشته باشد که بعد از سالها چگونه یکی ازدوستان ناصر،شهلا را درخیابان می بیند ومی شناسد وبه او می گوید که ناصر برگشته و شماره ی تماسش را می گیرد و به ناصر می دهد.
شاید به من ربطی نداشته باشد که چرا ناصر فردایش زنگ می زند و ارتباط عاشقانه ی این دو بعد از چند سال دوری برقرار می شود و بعد هم ناصر برایش خانه ای در قیطریه می گیرد و مجاز یا غیر مجاز بیشتر روزهایش را پیش او می گذراند و بعدها هم  ساکن آن خانه می شود برای همیشه . 
شاید به من ربطی نداشته باشد که ناصر محمدخانی با لاله همسرش اختلاف داشته است و فقط بخاطر بچه هایشان با او زندگی می کرده است . 
شاید به من ربطی  نداشته باشد که شهلا جاهد به دنبال حسادت به اینکه لاله زن واقعی ، اصلی ، قانونی ، شرعی ،عرفی و ...... ناصر بوده ، نقشه ی قتل او را می کشد و در اعترافاتش گاهی انجام قتل را به گردن می گیرد و گاهی کتمان می کند .
شاید به من ربطی نداشته باشد که او امروز به گناه ورود غیر انسانی به حریمی که حرمت داشت و کم گناهی هم نیست پای چوبه ی دار می رود یا به جرم قتل ؟ 
اما به من خیلی ربط دارد که بدانم سهم ناصر محمدخانی در لحظه لحظه ی این روزها و تک تک این کارها چه اندازه بوده است ؟
یک ولی دم  یا یک شریک جرم .....