۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دنیای این روزهای ما

می خواهی چیز دندان گیری بنویسی.می خواهی به روز باشد.می خواهی زیبا باشد.می خواهی ..... 
بعد ، تازه فکر می کنی در مورد چه چیزی بنویسی و این بزرگترین مشکل است .
بعضی وقت ها یک مطلب خوب به ذهنت می آید.می نشینی خوب و درست وحسابی می پروری اش و بعد خوب جملاتش را کنار هم می چینی و بعد شب تا صبح قبل از خواب و نیمه خواب در ذهنت می پزی و صبح مطلب عمل آوری شده ات را که حالا دیگر مثل یک فرزند خلف به سرانجام رسانده ای دوباره مرور می کنی و می نشینی پای کیبورد تا تایپش کنی .
جمله اول را که می نویسی می بینی نه ، شروع تندی دارد . می خواهی کمی ملایمترش کنی اما جمله ات به هم می ریزد . به هر جان کندنی است کمی از تیزی مطلب کم می کنی . به جمله دوم که می رسی متوجه می شوی نه ، اصلا با موازین موجود نمی خواند. حذفش می کنی ، جمله سوم بدون جمله دوم بی معنی است پس عوضش می کنی و ...... بعد از چند خط می بینی مطلب یک شیر بی یال و دم و اشکمی شده است که سر و ته هم ندارد.
یک  Ctrl A  و Delete  . کلا از خیر مطلب می گذری . بعد انگشتانت بی اراده شروع می کنند به تایپ :
صدای دلنشین پرندگان نوید بهار را می دهد و آوای آبشاران بشارت .............
......................
اما امروز تکلیف داشتیم . امروز روز جهانی وبلاگ است.  و سایتش پیشنهاد داده ۵ وبلاگی را که دنبال می کنیم با اطلاع نویسندگانشان و جمله ای توصیفی از آنها معرفی کنیم .
من از خرداد ماه وبلاگ نویسی را شروع کرده ام و تقریبا در این کار بی تجربه به حساب می آیم . اما وبلاگ هایی را که می خوانم و دوستشان دارم را به شرح زیر می نگارم .
۱- راز سر به مهر را می خوانم . تحلیل های سیاسی اش را دوست دارم . مطالب عاطفی و احساسی اش بسیار لطیف و دلنشین است . نه آنقدر تند است که زبانت را بسوزاند و نه آنقدر شیرین که دلت را بزند. تلخی هم اصلا در کارش نیست که نویسنده اش با اینکه پسر همسایه مان بوده و من حتی سعادت دیدارش را هم نداشته ام ، از نوشته هایش پیداست که اصلا هیچ جوهر تلخی در ذاتش نیست . همیشه سری هم به وبلاگ پسر عمویش یک ورق کاغذ می زنم . هر چند دیر به دیر می نویسد اما نوشته هایش استادانه است . نمی شناسمش اما می دانم انسان بزرگواری باید باشد.  
۲- فسانه را می خوانم . مهربان است و لطیف . مطالبش  به موج دریا می ماند. در عین آرام و ملایم بودن ، عظیم است و پر قدرت. انسانیت در لابلای خطوط مطالبش جریان دارد. تماشایش هم بسیار دوست داشتنی است.  
۳- این خانه سیاه است را می خوانم ، نویسنده اش یک خبرنگار واقعی است و خوب می داند چه مطلبی را کجا و چگونه بنویسد که هم تند باشد و هم به تریش قبای کسی برنخورد. یک جورهایی هم فکر می کنم از همدردهای قدیمی است . از راه نوشت به این وبلاگ رسیده ام .
۴- شادی را می خوانم . یک ایرانی ساکن کانادا . شیرین می نویسد و بی پروا. روان است و گستاخ . از وبلاگ آیدا در پیاده رو کشفش کرده ام .
۵- جامعه شناسی زمینی را می خوانم . نویسنده اش استاد است و فهیم . مطالبش عمیق است و روان و شیرین . از طریق وبلاگ بر ساحل سلامت به استاد پیوند خورده ام .
دیدید تقلب کردم . به جای ۵ تا ۱۰ وبلاگ معرفی کردم . آخه تقلب همیشه هم بد نیست ، فقط وقتی چیزی را میدزدن و با آن پز میدن ، تقلب بد می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

در ساحت حضور نسیم و نماز نور ، چه عارفانه زمین آغوش برکشید.

همیشه اولین ها خاطره انگیزند.
اولین نگاه ، اولین لبخند ، اولین آشنایی ، اولین عشق ، .......
                                                                             همیشه اولین ها خاطره انگیزند.
در اولین سالروز تولد تو ، من دانشجوی یک لاقبای سال سوم بودم و دستم در جیب مبارک پدر.
یادم می آید که دوست داشتم برای تولدت هدیه ای ارزنده تدارک ببینم . آن روزها همه آقایان اعم از مهندس و غیر مهندس کیف سامسونت دست می گرفتند و یک جورهایی این کیف نشانه کلاس بالا بود. تو یک سامسونت قهوه ای داشتی و با لباسهای کرم قهوه ای ات ، دست می گرفتی و من می خواستم یک کیف مشکی برایت هدیه کنم تا با لباسهای دیگرت سِت شود.
خوب یادم است که کیف سامسونت خوب ۳۶۰۰ تومان بود و من کلا ۸۰۰ تومان پول داشتم . ۲۴۰۰ تومان کمک هزینه تحصیلی دو ترم خواهرم را از بانک گرفتم  و حالا ۴۰۰ تومان کم داشتم بعلاوه پول کیک و شمع و شام که سر هم می شد ۴۰۰۰ تومان.
کتابهای ریاضی ۱و ۲ توماس را با یک بسته کاغذ A4 که آن روزها حکم کیمیا داشت و دانشگاه بعنوان سهمیه کاغذ یک ساله به ما داده بود، زدم زیر بغلم و راهی روبروی دانشگاه تهران شدم . خاطرم هست که کتابها و کاغذ را در بازار سیاه به ۶۰۰ تومان فروختم . ۲۰۰ تومان باقیمانده را  هم از دوستی قرض گرفتم .
وقتی مراسم تولد تو به خیر و خوشی خاتمه یافت من مانده بودم و ۲۰ تومان پول رایج مملکتی که حتی برای سوار شدن به اتوبوس و رسیدن به جیب پدر محترم کافی نبود.
اما بسوزد پدر عاشقی که وقتی پایش در میان باشد مفلسی و دیوانگی هم عالمی دارد وصف ناشدنی .
یاد شیرینی آن روزها بخیر  و شر و شور جوانی و جنون .
امروز درست ۲۱ سال از آن روز می گذرد و دوباره سالروز تولد توست . یک کیک شکلاتی پخته ام و  با ۳۶۰۰ تومان نیم کیلو گلابی و نیم کیلو انگور خریده ام و در دو ظرف پایه دار بلورین در دوسوی کیک نشانده ام . خدا را شاکرم که برای خرید هدیه تولد نیاز به فروش ریاضی توماس و فیزیک هالیدی ندارم .
ظاهرا همه چیز روبراه است . اما در باطن چیزی می لنگد و آن هیچ نیست جز همان شور وشوق جوانی که نداشته ها را داشته می کرد و نخواسته ها را خواسته .
پس خداحافظ سالهای در گذر . سلام بر روزهای فردا . زنده باد دلهای جوان و مجنون .
تولدت مبارک ای یگانه ترین یار.

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

دختران امروزی ، مادران پریروزی

می گوید : مامان من از این کفشهای ژل دار می خوام .
مادرش با تعجب می پرسد : از چی ها ؟
دخترک با ناز و شیطنت تیز چشمانش برای من شکلک در می آورد و با دست اشاره به ویترین مغازه می کند و می گوید : از این کفشهای صورتی ژل دار.
مادر بی حوصله دستش را می کشد تا از آنجا دورش کند. اما شیار اشک های جاری بر صورت و صدای گریه  کودک دل مادر را نرم می کند و داخل مغازه می شویم .
فروشنده که کفشها را می آورد ، می گویم : خوشگلم ، کجای این کفشها ژل دارد ؟ و توقع دارم که لابد فروشنده توضیح دهد که مثلا در ساخت این کفشها از ژل های مخصوصی استفاده شده است  که از فلان ماده تشکیل شده و بهمان خاصیت طبی را دارد . (که البته این روزها شنیدن هر چیزی برای ما پایتخت نشینان پشت کوهی نسل گذشته که در این دنیای تکنولوژی لحظه ای هر چقدر هم با سرعت می دویم تا به روز شویم باز هم از فناوری امروزی ها عقب می مانیم ، دور از انتظار نیست) 
اما فروشنده با تعجب مرا نگاه می کند و می گوید : ژل ؟ نمی دانم ؟
دختر کوچولو با شیرین زبانی  زیر کفش را نشان می دهد و می گوید : ایناهاش ، خاله . این ژل ها را می گویم . تازه دو تا از دوستای مهد کودکم هم از این کفشهای ژل دار دارند، آّبی و زرد .من بیشتر تق تقی ها را دوست دارم اما مامانم از اونها برام نمی خره می گه زمین می خورم.خوب منم ژل دار می خوام به جاش .
متوجه منظور دخترک که می شویم به پهنای صورت خنده بر لبهایمان می نشیند . چقدر این بچه ها ادبیات شیرینی دارند.اما بیشتر از مااین دختر کوچولو است که می خندد وخوشحال است وقتیکه کفشهای لِژدارش را همان جا پوشیده و با ادا و اطور جلوی آینه مغازه قدم رو می رود.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

تفریحات خیلی سالم


با دستش اشاره به فاصله ای دور می کند و می گوید : نرسیده به تابلوی طرح سالم سازی دریا ، دست راست یک سوپر مارکت بزرگ است که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می توانی آنجا پیدا کنی . همه چیز دارد. مجاز و غیر مجاز . روی پیشخوان و پشت پستو . آدمش را که ببیند می فهمد اهل چه چیزی است . اصلا یک پا آدم شناس است . برای همین هم همیشه مغازه اش پر از مشتری است . ماشاءلله ، چشمش نکنم . کارو بارش سکه است . سه سال پیش که آمد اینجا ، یک زیر پله کوچک داشت . حالا برو خودت  می بینی یک مغازه دو دهنه پر از جنس . هیچ چیزی آنجا پیدا نمی کنی که بیشتر از دو روز از تاریخ تولیدش گذشته باشد. همه چیز تازه ی  تازه.
وارد فروشگاه که می شوم می بینم ، واقعا همه چیز آن جوری است که گفته اند . جوانک ها دور و بر پستو می پلکند و پیرمردها روبروی پیشخوان .
سر و وضعم را که می بیند ، لابد،  این آقای آدم شناس فکر می کند خیلی مشتری تاپی باید باشم . سریع پیش می آید و می گوید : در خدمتم . امر بفرمائید.
تعجب می کنم ! چقدر مودب است . حتما راز موفقیتش همین ادب و احترامش است . می پرسم روزنامه های امروز رسیده است ؟
چی ؟
روزنامه های امروز .  شرق ، همشهری ، تهران امروز و .....
نه جانم . ما روزنامه نداریم . فقط بعضی روزها جام جم می آِید آن هم بعد از ظهر .
اما گفتند اینجا همه چیز پیدا می شود.
می خندد و می گوید :  درسته ، همه چی داریم . اما اینجا همه برای حال و حول می آیند ، کسی روزنامه  نمی خواند . شما هم برو از تعطیلاتت لذت ببر. انشاءلله ، روزنامه برای بعد از مسافرت . 
راست می گفت . آنجا همه برای حال و حول می آمدند . تمام طول راه  پر بود از نان و میوه و گوشت و جوجه وماهی و سبد و حصیر و عروسک و لواشک وشکلات و آبمیوه والبته...... و مجاز و غیرمجاز . اما هیچ  دکه ی روزنامه فروشی دیده نمی شود درطول مسیر. که اصلا وجودش با حال و حول نمی خواند بد جور .
حالاهی بنشینیم وبه فرهنگ وادبیات وفردوسی وامیرکبیرمان بنازیم وادعای تمدن مان گوش فلک را کر کند ، ما مردمان خیلی فرهیخته با کلاس . 

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

صحبت از پژمردن یک برگ نیست ...... وای جنگل را بیابان می کند.

فاجعه ، فاجعه ، فاجعه
خبرها کوتاهند اما خیلی تلخ .
- استاندار در هنگام ورود به سالن بی توجه از روی دانشجویان متحصن عبور کرده وگفته است: من از روی جسد شما عبور می‌کنم و مراسم تودیع را برگزار می‌کنم.
- استاندار در سخنرانی‌‌اش در مراسم تودیع گفته است: چه کسی می‌گوید این دانشگاه مشکلی ندارد؟ دانشگاهی که نه بسیج دارد نه حراست قطعاً مشکل دارد.
- استاندار در میان فریاد های بی صدای فرزندان ثبوتی در میان نگاه بهت زده کلیه حاضرین در محوطه و در کش و قوس تنش ها و التهاب های دانشگاه علوم پایه زنجان قدم های سنگین و خشمگینش را بر روی پسران ثبوتی می گذارد ،می کوبد و به پیش می رود و به صف دختران ثبوتی می رسد ،قلب علوم پایه تند تر و مضطرب تر می تپد،حیرت چشم ها عمیق تر می شود و باز هم در کمال نا باوری استاندار گام هایش را بر روی دختران ثبوتی نیز می گذارد اما ناله های «یا علی» آنها چاره ساز نیست ،استاندار و هیئت همراه وی کماکان گام های توهین آمیز خود رابر سینه حرمت و شرف دختران بی گناه و معصوم می کوبند ،فریاد «یا علی و یا حسین»دانشجویانی که زیر پاهای خشم و ظلم له می شوند ، نمی تواند جلودار مشت و لگد های این عده باشد، حالا دیگر راه برای سایرین باز شده است و مسئولین نهادهای مختلف استان براحتی به خود اجازه می دهند آرام آرام قدم بر روی دانشجویان بگذارند و در مراسم معارفه رییس جدید؟ (+)
.................................
امروز دیگر موضوع اصلی،برکناری یک رئیس دانشگاه ، یک پدر معنوی ، یک دانشمند  وطن پرست ،یک چهره ماندگار یا یک نخبه ی علمی نیست .
امروز موضوع اصلی خدشه دار شدن کرامت انسان است و شکستن حرمت دانشجو . تعدی به حق الناس است و تجاوز به حریم انسان .
امروز دیگر موضوع رفتن یا ماندن یک والا مقام نیست که همه می دانیم این روزها هم خواهد گذشت و آنکه آمده با یال و کوپال ، بی پیراهنی خواهد رفت ، بی حرمت و آبرو.
امروز صحبت از نگاه فاجعه آمیزی است که یک مرد ، یک عنوان ، یک منصب ، یک حاکم و یک حکومت به انسان دارد.
صحبت از کلامی است که آیینه ی گویای یک فکر ضد بشر است . یک فکر مخرب ، یک فکر ضد علم ، یک فکر بی فرهنگ ، یک فکر بی ادب ، یک فکر پلید ، یک فکر پست ، یک فکر پادگانی .
صحبت از چشمان بسته ی مردانی است که در اندیشه ی قدرت نادیده می گیرند انسان را ، و در اوج اقتدار دروغین ، جاودانه می دانند جایگاه خویش را .
 اما نمی دانند آنکه بر بالای باد خانه می سازد ، در هجوم طوفان کاشانه خواهد باخت.
افسوس که دیر خواهند فهمید . افسوس
شاید هم هرگز نفهمند . شاید....