۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

حکایت همه ی خانه های موروثی



خانه ی ویلایی قدیمی بزرگی است با حیاطی درندشت و استخری درمیان ،و درخت گردویی پر از گردوهای سبز  ِسبز با قدمت بیش از صد سال . سی سال پیش دستی به سر و رویش کشیده اند و ساختمان را بازسازی اساسی کرده اند ویک طبقه هم بر رویش ساخته اند برای سروسامان دادن به آینده ی روشن آخرین فرزند. بیست سال پیش پدر نازنین شان درگذشته و خانه شده است موروثی . سیزده سال پیش دوباره رنگی به در و دیوارش زده اند و اصلاحاتی کرده اند و ظاهری آراسته اند برای روزهای خوش فردا، اما چه سود.می گوید از پنج سال پیش داغون و کلنگی شده است حسابی .هر روز یک جایش عیب می کند. سه سال پیش دیوار آشپزخانه نم پس داده و کاشی هایش ریخته.دو سال پیش درهای چوبی ورم کرده واز شکل و قیافه افتاده، ده ماه پیش لوله آب حمام ترکیده وکلی هزینه تعمیرات و پول آّب بها. شش ماه پیش سقف یکی از اتاقها طبله کرده و در حال فرو ریختن. 
رنگ و رویش را هم که نگو ، دوده ی تهران روسیاهش کرده برای همیشه.
می گوید : چند وقت پیش که هم دانشکده ای های پسرم میهمانش بوده اند ، کلی غر و غر کرده که این چه وضعی است ،آبرویم می رود با این اوضاع . خوب جوان است دیگر.
می گویم : خب ، یک تعمیراتی ، بازسازی ای ، کاری بکنید.
می گوید : خانه ی ورثه ای که خرج کردن ندارد . هر کار هم بکنی از جیبت می رود. باید تکلیفش را یکسره کرد .
می گویم : کی ، انشاالله ؟
می گوید : قرار است یک روز همه جمع شویم و در موردش تصمیم بگیریم . آخر می دانی سند طبقه بالا بنام مادرمان است که این روزها سخت ناخوش است و مریض احوال . خان داداش سالهاست که آمریکاست و مشغول کسب و کار خود. خواهر بزرگم فرانسه است و سرگرم با بچه ها و نوه ها. برادر دومی اهل عشق است و عرفان و آنقدر خراب است که دل نبسته است به هیچ آبادانی . مانده ام من که هر شب با خوف و لرز زیر این سقف می خوابم و هر صبح با بیم و امید بیدار می شوم . پسرم گفته اگر فکری نکنید من هم چمدانم را می بندم و می روم از این خانه . پارسال همه ی نوه های دختر و پسر جمع شدند با شور و حال جوانی ، تا بلکه کاری بکنند جوانانه . اما خان داداش توپ و تشر آمد و پیغام فرستاد تا مادر زنده است کسی حق ندارد حتی حرفی بزند چه برسد به کار .
می گویم : بالاخره که چی ؟
می گوید: هیچ ، یا باید همگی بنشینیم و یک تصمیم قاطع بگیریم و خانه را بکوبیم و از نو بسازیم  یا بگذاریم همینطور بماند و بچه ها که رفتند بکنیمش خانه ی سالمندان .
 می گویم : و آخرش ؟
می گوید : و آنچه رسم روزگار است و طبیعت هر چیز . خراب می شود بر سرمان و همگی زیر آوار جان می دهیم و بعد ، از ویرانه های آن یک برج سر به فلک کشیده سبز می شود که ما یک عمر حسرتش را خورده ایم و دیگران استفاده اش را خواهند برد.
می گویم : خدا به آدم عقل داده اگر کاری نکند کارستان ، خودش کاری خواهد کرد بنیان کن . نمی دانم چرا هیچوقت از تاریخ درس نمی گیریم .

هیچ نظری موجود نیست: