۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

زرد آزاده


می خواند ماندلای زردها آزاد شد. (*)
می گویم : پیرزن های قدیمی وقتی کسی خبر خوبی مثل عروسی یا تولد نوزاد را می آورد ، می گفتند : خدا برای تو بخواهد مادر.
می گوید: منظور؟
می گویم : من که زوری ندارم . اما خوب می دانم همه ی ماندلاها آزاد می شوند یک روزی . از قدیم هم همینطور زمستان بوده که آمده و رفته . فقط روسیاهی اش مانده ، آن هم برای ذغال .

۵ نظر:

dodeh گفت...

سلام. وبلاگ نو مبارک.

امان گفت...

آزادی نمی دانم حالا در قاموس او چه جایگاهی می باست داشته باشد ؟
حتی اسمش انقلابی ست در تعریف آزادی

چرک نویسی در زمهریر گفت...

دلم برا هرچه بهار و تابستان است تنگ می‌شود هرچند از پاییز و زمستان نیز عبور باید کرد

بنفشه گفت...

به امید رسیدن بهار در ایران سبزمان

م.ایلنان گفت...

بله دوست من البته که روسیاهی به همان می ماند اما من دوست ندارم در این دوره های تلخ باشم. گاهی هم می شود که از افسردگی و دل مردگی دورم وبا خودم می گویم چه خوب که در این دوره هستم و می بینم، می بینم که قدرت خواهی تا چه اندازه بر انسان چیره می شود. در واقع دارم توی همان دوره ای زندگی می کنم که مغول ها خاک نشابور را به توبره کشیده بودند یا ترک ها و افغان ها از کله ها منار ساخته بودند. شاید کمی متفاوت باشد اما ماهیت قدرت خواهی را به عریانی می بینم.
نمی دانم...حقیقتا نمی دانم این فصل سرد که بگذرد چیزی برای زندگی می ماند یانه؟