۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

تا پاییز ، تا عشق؟


خورشید گفت : آآآآآآآآی پاییز ،آآآآآآآی پاییز ، آآآآآآآآآآی پاییز
این روزها ، چهره ی رنگینت پریده است . چند گام مانده ای تا عشق ؟
پاییز پرسید : پیدا نیست ؟ خسته شدم از رنگ کردن برگها . رنگ ها هم دیگر مثل سابق نیست . دل هم دیگر آن دل عاشق نیست .  نمی دانم چند گام ؟ حسابش از دستم در رفته . از درخت بپرس تا پایان تن عریانش چند برگ دیگر مانده است ؟
درخت خندید و گفت : من هرگز به عریانی نمی اندیشم . بیم گرما و سرما هم ندارم . ردای برف می پوشم و پاپوش یخی بر پا به روزهای بهار می رسم و سبزی برگهای سبز.
زمستان لرزید ، بهار خندید ، تابستان خمیازه ای کشید و گفت : آه ، کو تا من ؟

هیچ نظری موجود نیست: