۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چه امیدهای واهی شیرینی ...



تقریبا دو ساله بود که دوستی کردن با بچه ها را در مهد کودک آموخت . یک روز وقتی با هم از مهد به خانه آمدیم ، میوه های نخورده اش را پوست کندم و بازی بخاطر مامان ، بخاطر بابا راه انداختم .
و کار به جایی رسید که مامان جون مال منه ، نه مال خودمه . پس بخاطرش این سیب کوچولو را بخور.
بابا جون مال منه ، نه مال خودمه ، پس بخاطرش این موز کوچولو را بخور و .....
قصه ادامه یافت تا کم کم همه مال او شدند و من ماندم تنها .
گفتم : بخاطر خودت این نارنگی کوچولو را بخور . تو که دیگه مال منی .
ناصحانه به چشمانم نگریست و با همان نگاه تکلیف تمام روزهای آینده و حکایت عصای دست پیری و تکیه گاه روزهای کوری و کری و غیره را یکسره روشن نمود وگفت : اگه من با سبا عروسی کنم که دیگه مال شما نمی شم.
خیلی نا امید نشوید .
درست چهار روز بعد آمد و گفت : مامان دیگه با سبا عروسی نمی کنم . امروز موهامو کشید.
اگر برایتان بگویم که با شنیدن این حرف ، احساس مادرانه ام  نفس راحتی از اعماق دل کشید و دلم را لااقل برای چند سال خوش کردم به اینکه این پسر مال من خواهد بود دروغ نگفته ام اصلا .
اگر دوست داشتید می توانید فکر کنید که مادر خیلی بدجنسی هستم .

هیچ نظری موجود نیست: