۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تهمینه جان ، سهرابت کو ؟


جواب آزمایش را که می گیری ومسئول آزمایشگاه می گوید مثبت است ، گردی ازمادربودن می نشیند بر شانه هایت . صبح های فردا ذرات گرد را پررنگتر می بینی نشسته بر دامان . بچه که می آید دیگر گردی در کار نیست ،وزنه ای بر دوشت نهاده اند که هنوز به بودنش عادت نکرده ای و گاهی حتی باورش نمی توانی کرد. لحظه لحظه ی بزرگ شدنش را که لمس می کنی ،با دل و جان و در کمال افتخار،بار سنگین مادر بودن را با تمام وجود بدوش می کشی . روزی که به ثمرنشست و خود بار داد ، احساس سبکی می کنی از رسالتی که سربلند به سرانجام رسانده ای و وقتی دست پیری ات را گرفت تا عصایت شود در انتهای کوره راه ِ رفتن ها، پشتت از بار نیست که خم شده است ، از سنگینی ثانیه هاست .
اما، امان از وقتی که جوانت هنوز به ثمر نرسیده ، پرپر می شود دربهاری سبز و حاصل آن زحمات چندین و چند ساله ی دلشوره و دل آشوبه بر باد می رود در یک آن .
و امان از وقتی که نه تنها پشتت که تمام وجودت زیر بار این فاجعه  درهم می شکند به تلخی تلخ .
و امان از وقتی که ثانیه ها ساعت می شوند در گذر زمان و روزها ، قرن ،
و امان از وقتی که چقدر دیر زود می شود و چقدر زود می شکند در یک سال ، شیر زنی که هیچ قرنی را توان پیر کردنش اینچنین نبود.

هیچ نظری موجود نیست: