۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

وعده دیدار



برای ساعت دو ، قرارمان سر کوچه ی شرکت .
مستاصل به ساعتش نگاه می کند . ده دقیقه گذشته است از دو . سر می گرداند رو به کوچه تا انتها. هیچ خبری نیست . گوشی به گوش ، این پا و آن پا می کند . از دور شبحی پیدا می شود . کسی سلانه سلانه نزدیک می آید و صدای پاشنه های کفشی که گویی بیشتر نگران شکستن سکوت کوچه است تا رسیدن ، به آرامی به گوش می رسد. 
گوشه لبش را آنقدر می جود و دور ناخنهایش را می کند که از هر دوشان خون راه می افتد.
با خنده نزدیک می شود ، ببخشید کمی دیر شد.
حرص و قهر تمام وجودش را می گیرد.بی آنکه سخنی بگوید ،بی اعتنا به باز کردن در ماشین و تعارف به نشستن ، عصبانی پشت رل می نشیند و بی زدن هیچ چراغ راهنمایی ، گاز می دهد. ماشین چون هیولایی از جا کنده می شود. ساعت دیجیتال ماشین دو و بیست دقیقه را نشان می دهد.
..........................
برای ساعت دو ، قرارمان سر کوچه ی شرکت .
مستاصل به ساعتش نگاه می کند ، ده دقیقه گذشته است از دو . سر می گرداند رو به کوچه تا انتها. هیچ خبری نیست . گوشی به گوش ، این پا و آن پا می کند . از دور شبحی پیدا می شود.کسی نفس نفس زنان می دود.صدای پاشنه های کفشی که هراسان نزدیک می شود سکوت کوچه را آشفته می کند.
گوشه های لبش به خنده باز می شود . هر دو دستش را به هم می فشارد و به نشانه ی آرامش رو به کوچه می گیرد.
با خجالت نزدیک می شود ، ببخشید کمی دیر شد.
عشق و مهر در دلش جوانه می زند. دستان ظریفش را در دست می گیرد و با خنده می گوید : آرامتر عزیزم، نیازی به دویدن نبود .با محبت در ماشین را باز می کند و با احترام او را به نشستن می خواند. موزیک ملایمی در فضای ماشین پخش می شود. راهنمای سمت چپ را می زند و بی آنکه در دل هر دوشان آب از آب تکان بخورد ، راه می افتد.  ساعت دو و بیست دقیقه است.

هیچ نظری موجود نیست: