۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

این آدمها

دائی جان ما در این سی و دوسالی که از پیروزی انقلاب می گذرد ، تنها یک خاطره ی دلنشین از آن روزها دارد که به اندازه سی و دو بار فقط برای من تعریف کرده است . فکر می کنم شاید سی و دوهزاربار هم به دیگران گفته باشد. و آن خاطره چیزی نیست جز اینکه در همان روزهای اول پیروزی انقلاب ، خودش با چشمان خودش دیده که سر چهارراه سعدی دو ماشین با هم تصادف می کنند و صندوق عقب یکی که پیکان بوده جمع می شود و چراغ های جلوی دیگری که پژو بوده ، می شکند و هر دو راننده با خوشرویی پیاده می شوند و بعد از لبخند و دست دادن می گویند : به سلامتی پیروزی انقلاب ، فدای سرتان . و سوار ماشین شان می شوند و بوق زنان دور می شوند.
فهم حکایت دائی جان برای من که در این سالهای بعد از انقلاب جز به فکر منافع بودن و سرهیچ وپوچ یقه ی همدیگر را دریدن و کلاه بر سرهم گذاشتن عوام الناس را ندیده بودم بسیار سنگین بود و اینکه واقعا چنین آدمهایی وجود داشته اند ؟ واقعا این حکایتها راست راست بوده است ؟ آیا آن آدمها همین آدمهای امروزی هستند ؟ اگر آنهایند ، پس چه شد آن مرام و معرفت ؟
روزهای قبل از انتخابات سال پیش که آمد و روانه خیابانها شدیم با امید به فردای روشن ، آن آدمها را دوباره دیدم . دیدم که چگونه مردم هوای هم را دارند . دیدم که چگونه در آن خیابانهای شلوغ ، جوانان مواظب پیران و کودکان هستند . دیدم که چگونه ترافیک دور میدان ونک در روز زنجیره ی انسانی تجریش تا راه آهن، نه تنها اعصاب کسی را خرد نکرد و داد کسی را درنیاورد ،بلکه دیدن دختران و پسران جوان و خوش پوش و خنده رو، روحیه ها را هم شاد کرد و آرام بخش دلها شد. دیدم که چگونه دلمان برای آن کسی که در نیمه شب گذشته در خیابان ، کنارمان ایستاده بود و اصلا نمی شناختیمش تنگ می شد در شب فردایش . دیدم که چگونه دلشوره داشتیم برای اینکه خواب نمانیم و برنخوریم به ترافیک پشت صندوق و یک دفعه زبانم لال عمونوروز بیاید و برود و ننه سرما همچنان خواب باشد ، هرچند که با وجود اینکه خواب نماندیم ، اما به ترافیک سه چهارساعته پشت صندوق برخوردیم و تازه پای عمونوروز را هم در راه شکستند و روی ننه سرما هم یک لحاف انداختند به چه کلفتی .
آن روزها من آن آدمها را دوباره دیدم که از جلد هایشان به در آمده بودند و نقاب هایشان را برداشته بودند و خود ِ خودشان شده بودند . من آن لحظه ها را تجربه کردم که مردم به خورشید سلامی دوباره می کردند. و فهمیدم چرا دائی جان در این سی و دو سال ، سی و دو بار آن حکایت را برای من تعریف کرده است . و فهمیدم شیرینی این خاطره ها با هیچ  تلخی ای از بین نمی رود. و فهمیدم که آن آدمها راست ِ راست بوده اند و واقعا واقعی بوده اند .
و باور دارم  که آن آدمها راست ِ راست می مانند و واقعا واقعی می مانند ، فقط  گاهی دوباره در جلدشان فرو می روند و نقاب بر چهره می گذارند تا به موقع اش بار دیگر خود ِواقعی شان را نشان دهند. حالا دیگر من این آدمها را خوب می شناسم . خوب خوب خوب
..................................
پ ن : " یادمان باشد که تا یکایک ما، خود را از آلودگی ها و نقایص اخلاقی پاک نسازیم، انتظار داشتن جامعه اخلاق بنیادی که در آن همه انسانها بتوانند به قله های شکوفایی انسانی خود برسند، بیهوده است. "

۳ نظر:

حمید گفت...

سلام
خیلی زیبا بود و عالی. اتفاقا شبیه تجربه دایی جان شما را محمد معینی نیز قبل همین انتخابات داشت و برایم تعریف کرده. و نیز همدلی ها و خوش خلقی ها را.اینها برای خود من تغیر نگرشم نسبت به سیر تحولات اخلاقی در جامعه را در پی داشت. و آن اینکه اولا این تحولات سریع رخ میدهد و دوما مهمترین متغیر تابع تغییرات اخلاقی در جامعه رفتار حاکمان است.
راستی حس نمیکنید پی نوشت در تعارض با خود مطلب قشنگتون هست.

لی گفت...

آره یادمه که چقدر مردم خوشحال بودن ...
بعد از مدت ها باز شور و نشاط اومده بود بین مردم ...
می تونست ادامه داشته باشه اگه به قول شما پای عمو نوروز رو نشکسته بودن

سنی دخت گفت...

سلام
دلم برایتان تنگ شده
چند بار هم اومدم نظر بدم متاسفانه این رمز پایین تصویرش باز نشد و موفق نشدم
به نکته ای که گفتید بارها فکر کردم
من همیشه یاد 18 تیر می افتادم قبل از خرداد پارسال که تاکسی ها از دانشجوها پول نمی گرفتن و خونه های اطراف امیر آباد آب یخ و لقمه نون و پنیر می فرستادن برای بچه ها...