صبح پنج شنبه رفته بوده بهشت زهرا به زیارت اهل قبور. در چند قدمی اش جنازه ای را می آورند برای تدفین با اشک و آه و ناله ی فراوان. بی تابی اطرافیان متوفی بیداد می کرده در آن صبح دلگیر پاییزی . کنجکاو می شود از این همه هیاهو و پیش می رود تا دریابد تازه درگذشته که بوده و چه و چند ساله ؟
مشخصات را که می بیند ،در جا خشکش می زند . نام و فامیلی متوفی یکی بوده است با نام و فامیلی خودش .
می گویم چه حسی داشتی ؟ در لاک خودش فرو می رود و ساکت می ماند.
از دیروز که این ماجرا را برایم تعریف کرده ، هر چه فکر می کنم اگر من جای او بودم چه می کردم . دست عقلم به قد جواب نمی رسد . در تعجبم که دلم هم پاسست می کند برای دلداری .
۴ نظر:
انقدر تصویر سنگ قبر و اعلامیه ام برام یه رویای تکرار شونده شده که من حتما خوشال می شدم که بالخره شد ...
پدر و مادر نداشته سیاست هم مردن الان گیر یه عالمه بچه ناخلف تر از خود همون نداشته ها داره پدرمون در میاد ...
اگه من جای اون بودم یه فاتحه رای خودم می خوندم و بر می گشتم.
یه چند دقیقه ای می نشستم لب جوب تا حالم جا بیاد.یه دو سه روزی هم آدم خوبی می شدم بعد ... همه چی یادم می رفت
یه تلنگره شاید، که مرگ بدون اینکه منتظرش باشیم و همه کارهامون رو راست و ریس کرده باشیم بدون اینکه لحظه ای امان بده از راه میرسه
ارسال یک نظر