۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

عصر تاسوعا بوی ترا می دهد نه هیچ کس دیگر .....

یک دست ده سالگی ام را می دادم به دست دوازده سالگی او و آن یکی دستم را به دست چهارده ساله ی تو . نمی دانم چرا عصرهای تاسوعا همیشه آن قدر سرد بود و دست های مهربان تو آن قدر گرم . می زدیم به دل کوچه پس کوچه های شهر هزار مسجد . هزار نبود شاید ، اما بی اغراق خیلی بود. دو یار دیگر هم داشتیم که سالی بودند و سالی نه . اما پای ثابت ادای نذر شب های  تاسوعا جز ما سه نفر کسی نبود . یادم نیست که چه کسی این نذر را کرده بود؟(+) اما خوب یادم می آید که در ادای نذرهیچ تردیدی به دل راه نمی دادیم تا سالهای بزرگ شدن . در چهل مسجد شهر چهل شمع روشن می کردیم عصرهای  تاسوعا . یادم نیست حتی به چه نیتی ، اما نذری بود که حتما حتما حتما ، باید ادا می شد حتی با دست های کودکی کرخت شده از سرما. از راسته ی صندوق سازها که می پیچیدیم به کوچه  ی حاج فتح الله ، عطر نان روغنی داغ می ریخت در جان مان . پا سست می شد و دل ناز می کرد در رفتن . و همیشه و همیشه این تو بودی که بزرگوارانه نان می خریدی برای دل ضعفه های کودکی ما با پول های توجیبی خودت و نه با بقیه ی پول شمع ها. عصر های تاسوعا هنوز هم  بوی تو را می دهد بعد ازاین همه سال . تویی که آن قدر آزاد مرد بودی که بعد از هزار و چهارصد سال به ندای هل من ناصرش لبیک گفتی و راهش را ادامه دادی . یادت گرامی باد.

۱ نظر:

فلور گفت...

یادش گرامی
این رسم تو شهر ما لاهیجان هم هنوز تکرار میشه. و هرچقدر ملاها میگن این رسم زرتشتیه و گناهه! کسی توجهی نمیکنه!