۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

مردمان خوب سرزمین من ....

کنار خیابان بساط گل فروشی داشت . پیرمرد زحمتکش ورنج دیده ای بود. گلدان هایش را که می خواست بدهد به تو،جوری نوازششان می کرد و تحویلت می داد که گویی دارد با بچه هایش خداحافظی می کند. دائم می سپرد خانم مهندس، این نور زیاد می خواد، اون باید تو سایه باشه. این یکی هفته ای یکبار آب لازم داره، آن کاکتوس ها خیلی کوچولویند بیشتر مواظبشان باش و....
آخر سر هم که می آورد گلدانها را بگذارد در صندوق عقب ماشین ، یک بسته هم  کود می گذاشت کنارشان .
می گفتم : حاجی ، پول کود را که حساب نکردی . می گفت : خانم ، این روزی شان است . برای روزی که پول نمی گیرند.
چند روز پیش که از مقابل بساطش می گذشتم دیدم گلخانه اش را با خاک یکسان کرده اند. ظاهرا دستور شهرداری منطقه بوده. دیوار اتاقکش را جوری خراب کرده بودند که ناخودآگاه یاد نوار غزه افتادم . دلم خیلی سوخت .
صبح که سر کار می آمدم ، کسی از پشت سر ، صدایم کرد، برگشتم، خودش بود. گفتم : حاجی اینجا چکار می کنی ؟ اشاره به در پارکینگی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت : خدا خیرش بدهد، آقای دکتر اینجا را داده ، گفته فعلا کارت را راه بنداز تا بعد.
از او که دور می شوم ، یاد حرفش می افتم :" خانم برای روزی که پول نمی گیرند."

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی وقت ها شده که از بی قدر بودن آدم ها گریه ام گرفته ولی این بارانسانیت و عشق به انسانیت اشک رو ازچشمانم جاری کرد ... انسانیتی که این روز ها توتیا شده...

با سپاس فراوان !
رهگذر