۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

شرم حضور


نه خیلی پیر بود و نه خیلی جوان . چادر مشکی رنگ و رورفته ای سرش کرده بود و چند برگ کاغذ در دست . راه که می رفت می لنگید. با نگاهش خلوتی کوچه را می شکافت و وقتی چشمهایش مطمئن می شد هیچ نگاهی نمی پایدش ، با عجله کاغذی می چسباند به کنج در یا سینه ی دیوار .
دورتر بودم و خارج از دید . کنجکاو نوشته بودم و این که چه می کند در آن غروب دلگیرسرد. پا تند کردم و رسیدم به چند قدمی اش . خش خش ناغافل برگی خشک ، خیال آشفته اش را برهم زد . ترسان و بی اراده به پشت سر برگشت و تا مرا دید سرش را پایین انداخت و چادرش را مشت کرد روی صورتش و تند گذشت .
پا سست کردم ، روی کاغذ نوشته بود : فروش کلیه ........
سرم را چرخاندم  به تظاهر، تا وانمود کنم ندانستم چه کسی آن کاغذها را چسبانده . 
در انتهای کوچه ، رد چادرش پیچید رو به خیابان و از دوردست ها صدای دور شدن کفش آمد.
باد اول زمستان ، دستش را بلند کرد و محکم کوبید بر گونه ام ومن سرخ سرخ سرخ شدم نه از رد تازیانه ی باد که از شرم حضور.

۱ نظر:

صادق گفت...

متاسفانه محل کارمن نزدیک این بیمارستان هاشمی نژاد است و تقریبا هر روز این آگهی های فروش را می بینم. البته فکر می کنم از این به بعد بیشتر هم می شود.