۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

چه خبر؟


می پرسد: چه خبر ؟
سر تکان می دهم و با لبی ورچیده می گویم : هیچ .......، خبری نیست .
دروغ است ، در دلم امیدی می گوید : زیر پوست شهر نفس می کشد انتظار سبز .

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

مدیریت شهری

هنوز دوهفته از آسفالت خیابان پر چاله وچوله ی ما نگذشته است که ماشین شهرداری،ده دوازده کارگر مجهز به لباس کار و کلاه ایمنی را پیاده می کند سر چهارراه .
با تعجب می گویم : اینجا را که تازه آسفالت کرده اند ، اینها برای چه آمده اند؟
با خنده می گوید : آمده اند چاله هایش را کار بگذارند.
عصر که از سر کار بر می گردم ، سر میدان تابلو زده اند : طرح ساماندهی کنارگذر خیابان .......
و کارگران عزیز با جدیت تمام ،هر دو طرف خیابان را کنده اند و دارند چاله کار می گذارند.
طفلکی ، این آسفالت خیابان ما هم عمرش به دنیا نبود . نپامده رفت . 

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تهمینه جان ، سهرابت کو ؟


جواب آزمایش را که می گیری ومسئول آزمایشگاه می گوید مثبت است ، گردی ازمادربودن می نشیند بر شانه هایت . صبح های فردا ذرات گرد را پررنگتر می بینی نشسته بر دامان . بچه که می آید دیگر گردی در کار نیست ،وزنه ای بر دوشت نهاده اند که هنوز به بودنش عادت نکرده ای و گاهی حتی باورش نمی توانی کرد. لحظه لحظه ی بزرگ شدنش را که لمس می کنی ،با دل و جان و در کمال افتخار،بار سنگین مادر بودن را با تمام وجود بدوش می کشی . روزی که به ثمرنشست و خود بار داد ، احساس سبکی می کنی از رسالتی که سربلند به سرانجام رسانده ای و وقتی دست پیری ات را گرفت تا عصایت شود در انتهای کوره راه ِ رفتن ها، پشتت از بار نیست که خم شده است ، از سنگینی ثانیه هاست .
اما، امان از وقتی که جوانت هنوز به ثمر نرسیده ، پرپر می شود دربهاری سبز و حاصل آن زحمات چندین و چند ساله ی دلشوره و دل آشوبه بر باد می رود در یک آن .
و امان از وقتی که نه تنها پشتت که تمام وجودت زیر بار این فاجعه  درهم می شکند به تلخی تلخ .
و امان از وقتی که ثانیه ها ساعت می شوند در گذر زمان و روزها ، قرن ،
و امان از وقتی که چقدر دیر زود می شود و چقدر زود می شکند در یک سال ، شیر زنی که هیچ قرنی را توان پیر کردنش اینچنین نبود.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

آباندخت


کسی با نوک انگشتان سردش کف پاهایم را قلقلک داد. چشم گشودم ، لای پنجره باز بود. نگاهم به پنج صبح ساعت افتاد. نیم خیز شدم ، از لای پنجره آبان را دیدم که پاورچین پاورچین برگهای درخت خرمالوی باغچه ی کوچک خانه را رنگ می کرد.
فهمیدم کسی نبوده جز پاییز که می خواسته هنرمندی دومین فرزندش را به رخم بکشد تا بی اختیار در دل به مادرش آفرین بگویم برای بارآوردن چنین دخترک نقاشی.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

وعده دیدار



برای ساعت دو ، قرارمان سر کوچه ی شرکت .
مستاصل به ساعتش نگاه می کند . ده دقیقه گذشته است از دو . سر می گرداند رو به کوچه تا انتها. هیچ خبری نیست . گوشی به گوش ، این پا و آن پا می کند . از دور شبحی پیدا می شود . کسی سلانه سلانه نزدیک می آید و صدای پاشنه های کفشی که گویی بیشتر نگران شکستن سکوت کوچه است تا رسیدن ، به آرامی به گوش می رسد. 
گوشه لبش را آنقدر می جود و دور ناخنهایش را می کند که از هر دوشان خون راه می افتد.
با خنده نزدیک می شود ، ببخشید کمی دیر شد.
حرص و قهر تمام وجودش را می گیرد.بی آنکه سخنی بگوید ،بی اعتنا به باز کردن در ماشین و تعارف به نشستن ، عصبانی پشت رل می نشیند و بی زدن هیچ چراغ راهنمایی ، گاز می دهد. ماشین چون هیولایی از جا کنده می شود. ساعت دیجیتال ماشین دو و بیست دقیقه را نشان می دهد.
..........................
برای ساعت دو ، قرارمان سر کوچه ی شرکت .
مستاصل به ساعتش نگاه می کند ، ده دقیقه گذشته است از دو . سر می گرداند رو به کوچه تا انتها. هیچ خبری نیست . گوشی به گوش ، این پا و آن پا می کند . از دور شبحی پیدا می شود.کسی نفس نفس زنان می دود.صدای پاشنه های کفشی که هراسان نزدیک می شود سکوت کوچه را آشفته می کند.
گوشه های لبش به خنده باز می شود . هر دو دستش را به هم می فشارد و به نشانه ی آرامش رو به کوچه می گیرد.
با خجالت نزدیک می شود ، ببخشید کمی دیر شد.
عشق و مهر در دلش جوانه می زند. دستان ظریفش را در دست می گیرد و با خنده می گوید : آرامتر عزیزم، نیازی به دویدن نبود .با محبت در ماشین را باز می کند و با احترام او را به نشستن می خواند. موزیک ملایمی در فضای ماشین پخش می شود. راهنمای سمت چپ را می زند و بی آنکه در دل هر دوشان آب از آب تکان بخورد ، راه می افتد.  ساعت دو و بیست دقیقه است.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

هدفمند کردن گرانی ها



برای خرید چند قلم جنس به مغازه رفته، فروشنده پیش دستی کرده و گفته : خانم می دونید که رنگ مو گرون شده؟
گفته : نه نمی دونستم ، اما حالا فهمیدم .
قهوه ی تلخ پنج را می گیرد و می گوید آقا بقیه اش را یک بسته آدامس بده . فروشنده می گوید : می دونید که آدامس  رو گرون کردند و شده پانصد تومان . می گوید: نه نمی دونستم ، ولی حالا فهمیدم.
سوار تاکسی شدیم،راننده کرایه ی دویست و پنجاه تومانی را سیصد تومان حساب می کند.می پرسد چرا ؟ راننده می گوید: آقا می دونی دیروز رفتم پنیر بخرم چقدر کشیدند روش ؟
معترضانه می گوید : آقا ، مگه ما پنیر نمی خوریم ؟