۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

چراغ، آینه، دیوار ، بی تو غمگینند.


نمی دانم چه کسی ، اما یکی نذر کرده بود شمع روشن کند در چهل مسجد شهر ، شب های  تاسوعا .
نمی دانم چه حکمتی در کار بود که ادای این نذر را محول کرده بودند به تو که فقط  چهار سال از من بزرگتر بودی و من که شاید ده ساله بودم.
نمی دانم چرا ، اما تا جایی که یادم می آِید ، غروب های تاسوعا همیشه سرد بود و راه ها همیشه طولانی و خستگی ها همیشه بزرگ . 
نمی دانم آیا آن روزها می دانستی پناه داشتن چه لذتی دارد وقتی دستان بزرگ چهارده سالگی تو، دستان یخ زده ی ده سالگی مرا مهربانانه در خود می فشرد تا گرم شوند.
نمی دانم هیچ می دانستی خوردن نان داغ  در آن سرما چقدر می چسبید وقتی دستان بخشنده ی تو، تکه اش می کرد برای دل ضعفه ی کودکی های  من. 
شاید می دانستی وهیچ نمی گفتی . شاید همین مهربانی های بی پایانت ، لبخند های گرمت ، بزرگی های بیکرانت، ازخود گذشتن های بی ادعایت وشاید هزاران شاید دیگر بود که دل کوچک کودکی هایم را لرزاند . مرد من شدی دررویاهای آن سالها وجنگ سرد من را دامن زدی با دخترکان دریده چشم همسایه .
چه زود آن روزها گذشت و فاصله ها سر بلند کرد.
دیگر یک نبودیم . دو شدیم در کوران حوادث. آرمان هایمان دیگر شد و رویاهایمان دیگر تر .
اگر چیزی ازآن روزها ماند حرمت عاشقیت بود و بس. احترامی که نشکست چون نخواستیم بشکند با دیگرشدنهایمان .
یلداترین شب من ، تو را با خود برد . دلم لرزید و صدای ترک خوردنش در گوشم پیچید.
دل فرزانه ام گفت : دیگر هرگز نخواهمت دید. دل عاشقم  اما دل سپرد به جوانه های سبز امیدی که از لابلای ترک هایش  سربرآورده بود.
گفتند : پنج سال دیگر برمی گردی . دل عاشقم خندید.
تنها ارمغان تو از سفر بی بازگشت ، یک ساعت ِ سیکو پنج صفحه آبی شد ویک ساک تنهایی .
دستان پدر لرزید . اشک های مادر دریا شد . وآیینه ی بی زنگاز قلبشان ترک برداشت .
خدایا ، مگر دل های دریایی هم می شکنند ؟
دل فرزانه ام راست گفته بود . دیگر هرگز ندیدمت حتی در خواب .
..................................
راست یا دروغ ،می گویند امروزعاشورای توست. اما راست وبی دروغ ، اینجا همیشه کربلای من است .

هیچ نظری موجود نیست: