۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

عطر تلخ نارنج ......

نارنج را که می بینم یاد تو می افتم . نه اینکه یادم باشد که چقدر عطرنارنج را دوست داشتی. نه اینکه پوست نارنج را با هم روی بخاری نفتی آن روزها می گذاشتیم تا عطرش بپیچد در اتاق و زمستان مان یاد نارنج بگیرد. نه اینکه در حیاط خانه های مان هیچوقت درخت نارنج بوده باشد . نه اینکه هر بهار تو ازشکوفه های نارنج گردنبندی ساخته باشی و به گردن من آویخته باشی دور از چشم مادرم به رسم مهربانی . نه اینکه عیدها وقتی شمال می رفتیم ، از درخت های نارنج کنار خیابان های نوشهر نارنج چیده باشیم و در قهوه خانه های بی پناهی کوره راه ها با چایی هایمان خورده باشیم . نه اینکه همیشه بوی نارنج می آمد  از لای کتاب های جبر و مثلثات تو .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم چون در مراسم تلخ نبودنت ، آنقدر نارنج آورده بودند که همه فکر می کردند باید با آن ها چه کرد. مثل اینکه یادشان رفته بود دیگر تو نیستی که شکوفه های نارنج با تو عطر بریزد در دامان تنهایی من و طعم نارنج با تو قطره قطره بنشیند در تلخی غصه های رسوایی من .
نارنج را که می بینم یاد تو می افتم که دیگر نیستی ...

۳ نظر:

الهام قاسمیان گفت...

سلام. مطالب وبلاگتون و قلم نوشتن شما رو خیلی دوست دارم.
مرسی از نظرتون در وبلاگم.
موفق باشید.

جيم انور گفت...

سلام برنديده نازنين! ممنونم از لطف بي شائبه و هميشگي ات. كاش مي توانستم براي غم هايت مرهم باشم

صادق گفت...

قشنگ بود. گرچه بنظرم خصوصی است و حداقل برای من نامفهوم.
امیدوارم شاد باشید و غم نداشته باشید.