۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

کابوس دستهای خالی تر از خالی .....


صدای در که آمد ، گردن کشید. علی ، مهدی ، سمیه ، ......... ؟
چشمش که به صورت خسته  مردش افتاد دلش لرزید.
این ساعت روز در خانه چه می کند؟ نپرسید اما شنید : تعطیل شدیم . بیرونمان کردند.
صدای پتک در سرش پیچید. هیاهوی درد .
چرا؟؟
نشر اکاذیب و اقدام علیه امنیت ملی ....
کوره سوادی داشت . اما نمی فهمید. چه ربطی داشت کارگر ساده یک روزنامه بودن با این حرف ها.
گفتند بروید خبرتان می کنیم .
کورسوی امید در دلش تابید . حتما خبرش می کنند . کارگر زحمتکشی است.
چند هفته که گذشت نگران نان شد و آبرو. شکم گرسنه بچه ها و داد و قال صاحبخانه.
دست به دامان این و آن برای روزی حلال خدا.
........
مردش با جعبه شیرینی آمده بود و می خندید. مدیر مسئول مجوز تازه ای گرفته بود .
۸ ماهی گذشت و دوباره نشر اکاذیب نانشان را آجر کرد.
کم کم فاصله بی کاریها کم تر و کم تر شد و دل زن دیگر کم تر لرزید. عادت کرده بود به بودن و نبودن نان وآبرو.
اوضاع مملکت که بدتر شد دیگر کار بی کار.
گاهی دستفروشی و گاه نظافت و خدمات. کم کم یک جورهایی خودش هم همکار بیکاریهای مردش شد.
......
وقتی حاجی گفت  مردش برای کارگری به کارخانه اش برود ، تمام دنیا مال او شد در دل کوچکش .
روزهای خوب شروع شده بود. نان و پنیری اگر بود ، دل خوشی هم می خندید. حتی صاحبخانه هم اخم هایش را از صورتش شسته بود.
....
۸ روز پیش دوباره صدای ناغافل در آمد در بی وقتی صبح . آوار بدبختی دوباره هوار شد بر سرش .
کارخانه تعطیل شده بود به بهانه تحریم .
دوباره روزهای درد شروع شده بود . نگاه های نامربوط  زن  صاحبخانه . بهانه جویی های سمیه برای نان خالی
و سیلی هایی که می بایست دوباره صورت ها را سرخ می کردند. سرخ سرخ سرخ ....

هیچ نظری موجود نیست: