۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

برای پدرم ......


حکایت تو و آیینه ، حکایت عمر است .
عبور ثانیه ها ، روایت تقویم است .
تولد و رُستن ، بلوغ و پویایی ، و روزهای بی هوای رویایی .
در بیست سالگی ، سر آغاز تقویمی .
سی سالگی ات ، حکایت عشق است . تصویر آیینه و مهر ، و چند تار موی سپید که دزدانه لغزیده لای موهایت .
چهل ساله که می شوی ، خیره ای به آینه ، با هر برگ از تقویم روی میز که ورق می خورد به صبر ، یک تار موی نقره افزون می شود بر دارایی هایت .
در پنجاه سالگی ، تقویم ها چه تند ورق می خورند . موها چه زود سپید می شوند .
شصت سالگی ! موی سیاه و  تقویم ! تمام هستی تو ، تقدیم به عزیزانت .
هفتاد ساله شده ای ،با آیینه می گویی از حکایت تقویم مانده در زمستان ،از موی سپید سرگشته ی سرگردان .
هشتاد سالگی ات ، نهایت عشق است برای ما .
دستهای مهربان نود سالگی ات را چه عارفانه خواهیم فشرد با مهر . با نور ، با خدا ..... و هر آنچه زیبایی است .
عزیز نازنین ، در صد سالگی ات چه خواهیم داشت لایق مهربانی هایت ؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: