۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

چه آسان بد می شویم ما.....

دست و پاهای پسرک  شُل بود و آویزان . احساس می کردی هر لحظه ممکن است رها شود و بیفتد پایین . 
در دل گفتم : چه پدر بی مسئولیتی ، حالا اگر مادرش بود با جان و دل پاره تن اش را در بر می گرفت . به چند قدمی زمین بازی داخل پارک که رسیدند ، انتظار داشتم پسرک از آغوش پدر جدا شود و به سمت تاب ها و سرسره ها پرواز کند ، به رسم کودکان هم سن و سالش . اما چنین نشد و  پدر همچنان نفس نفس زنان به راهش ادامه داد. 
با خود اندیشیدم : شاید بچه خواب باشد.
کمی جلوتر که آمدند چشمان معصوم پسرک را دیدم که زل زده بودند به تاب ها و سرسره ها .
فکر کردم : چه بچه بی احساس و تنبلی .
آمدم بگویم : کوچولو تنبلی نکن ، از بغل بابا بیا پایین و بدو با بچه ها بازی کن . چشمم افتاد به پاهای پسرک و کفش های طبی میله دارش  و صورت زرد و رنجور و جسم بیمارش.......
چیزی در من شکست و وجدان ام ترک برداشت از این پیش داوری نابجا.
...............
پدر و پسر با آرامش در حال تاب خوردن بودند .پدر با زمزمه ای گوش نواز برای پسرش شعر می خواند و با دست های مهربان نوازشش می کرد. و پسرک فقط معصومانه می نگریست . سرد و بی روح .
او هیچ نمی گفت ، اما حسی در من فریاد می زد که او با نگاه بی پناه و سکوت مغموم اش می گوید :
آی آدمها ، رسم مردمان این دیار هرگز نبود تنها به قاضی رفتن ها . پیش داوری نا به جا کردن ها . تهمت ندانسته زدن ها . اتهام بی مورد بستن ها ، بی محکمه محکوم کردن ها . و پیروز از میدان بدر آمدن ها .
رسم مردمان این دیار هرگز این چنین نبود ...
 پ ن : خدایا ما را ببخش برای قضاوت های نادرست هر روز و هر روزه مان .

هیچ نظری موجود نیست: