۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ایران خاتون


اول بار که به خواستگاریش آمدند ، پشت چشم نازک کرد و گفت : نه ، نمی خوام . از ریخت و قیافه اش خوشم نمی آد. حرف زدنش را هم بلد نیست .
آن قدر آمدند و رفتند  تا پاشنه در سابیده شد و کلون در از جا در آمد با تلنگرهای هر روزه شان  .
مادر گفت : آقا بزرگ گفته ، خاتون  بله را بگوید. یک کلام ختم کلام .
با اشک و آه و ناله به خانه بخت بردندش .
از همان روز اول مهربانی ندید. مردک یک جورهایی دیوانه بود. سیگار و مشروب و قمار ، زندگی روزمره اش بود. تازه هر شب هم به کتک مفصلی میهمانش می کرد.
پسرش دو ساله بود که اول بار قهر کرد و به خانه ی  پدر آمد.
چند روزی آن جا بود به رسم میهمانی . روز چهارم یا پنجم بود که مادر گفت : آقا بزرگ گفته به خانه اش برگردد. یک کلام ختم کلام.
دست از پا درازتر برگشت به خانه اش.
مردک وقیح تر شده بود . مواد و رفیق ناباب هم راه به خانه یافتند بعد از این بگو مگو ها.
دخترش که به دنیا آمد دیگر دنیا برایش تیره و تارتر از آنی بود که کورسوی امیدی در دلش بدرخشد .
هر روز یک داستان تازه بود که بر سر خاتون بیچاره می آمد. و هیچ کس نیز از درد درونش خبر نمی شد.
بچه های سوم و چهارم زندگی را سختر کردند و سخت .
دست راستش که شکست و گوش چپش ناشنوا. بقچه بی پناهی اش را بست و راهی خانه پدر شد. جای دیگری نداشت و چاره ای .
این بار اما برادرها پشتیبان اش شدند و زمزمه ها شروع شد از ظلم و تظلم خواهی.
چشمانش درخشید ، صورتش گل انداخت . لبهایش خندید . جوانه های امید در دلش روئید. دردش را فراموش کرد . اول بار بود که بعد از سالها کسی به حمایت اش می آمد.امیدوار شد و شادمان.
بالاخره کسی به دادش می رسید و حق پایمال شده اش را از مردک ظالم باز پس می گرفت .
مردک خودش هم فهمیده بود که این بار قضیه فرق دارد با دفعه های قبل.
ایل و تبار بود که به دست بوسی و واسطه گری ، پیش آقا بزرگ روانه می کرد. با هدایا و غنایم . 
و وعده های بزرگ چون سال های قبل ، که شاید دیگر بار بخرد آن دل سنگ و طمعکار را با تحفه ای ارزنده.
زبان ها در دهان ها می چرخید و پچ پچه ها به لق لقه می گفت :  آن بار اول هم آقابزرگ او را در قمار باخته است به آن اجنبی زاده. الله و اعلم . همیشه در دعواهاست که  بعضی ناپیداها ،  عیان می شوند و پیدا.
و شد همانی که نباید می شد.
دو روز مانده به قاضی ، مادر گفت : آقا بزرگ گفته برگردد سر زندگی اش ، بچه هایش را بزرگ کند. یک کلام ، ختم کلام .
برای اول بار ، رو در روی آقا بزرگ ایستاد و گفت: مرا بُکشید هم ، نمی روم . یک کلام ختم کلام .
مردک آمد و به زور بُردش .
اما دیگر نه آن زندگی ، زندگی شد و نه آن خانه ، خانه . و نه خاتون ، خانوم آن خانه .
دیگر شکسته بود حرمت ها ، ریخته بود آبروها ، ودیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود. 
.........
بوی تازه ای می آمد. یک اتفاق بزرگ در راه بود . جوانه های امید ریشه دوانده بود در دل ها . ریشه ای که ترس را در هم می شکست و رهایی را بال و پر می داد. ریشه ای که دیگر کندنی نبود با هزاران ترفند و تدبیر .
..........
مردک هم روز خوش ندید بعد از آن واقعه .
بچه ها گردن کشی می کردند به هواداری مادر مظلوم . دیگر تنها نبود خاتون بی پناه ، چندین شده بود در این سالها.
بهار می رسید و پاییز بی خبر می رفت  و زندگی در زیر پوست آن خانه جریان داشت هنوز . ناله ی جغد شوم تلخ تر و بلند تر از قبل سقف آسمان را می شکافت و  روزها خسته می آمدند و کلافه می رفتند.  در ظاهر همه چیز آرام بود. اما در باطن ، جوانه ها ، نهال می شدند با ریشه ها یی محکم تر در دل خاک . و هیچ تدبیری نبود بر بالا بلندی اشان .
دور نبود برداشت محصول از این باغ سبز پر امید . دور نبود آن روز......

هیچ نظری موجود نیست: