۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

بلاگستان ، شهری که خانه هایش همسایه ندارد و دلواپسی هایش اندازه.

دانشگاه که قبول شدم از خانه پدری کوچ کردم به خوابگاه دانشجویی . دو روز در هفته میهمان دو خویشاوند بودم که خانه داشتند در این شهر غریب . سال سوم دانشگاه بودم که خواهرم نیز دانشجو شد و از آنجایی که دختر دُردانه ی بابا بود تاب خوابگاه نیاورد و خانه دانشجویی گرفت با یک دوست. از آن روز بود که آوارگی من هم شروع شد. یک پایم در خوابگاه بود و یک پا در خانه ی آنها . هفته ای یک روز خانه یکی از اقوام و آخر ماهها هم خانه ی پدری . بعد از مدتی با نازنینی  آشنا شدم که بعدها همراهم شد در زندگی . خانه اش را خانه ی خود دانستم و  واویلا شدم از آوارگی . به تعداد همه ی این خانه ها کلید در کیف داشتم و مسواک در جامسواکی هاشان.
حالا منِ دو پا ، پنج جا خانه داشتم با صاحبخانه هایی دوست داشتنی و مهربان که همیشه یا تو دلت برایشان تنگ بود یا آنها دلتنگ تو بودند و گلایه مند.
آن روزها وقتی در خانه یکی را می زدی و باز نمی کرد و دوباره دو روز بعد می رفتی سراغش و باز هم نبود و فردایش دلواپس تر می شدی از نبودن صاحبخانه ، همسایه ای بود که سراغ بگیری و بشنوی که مسافرت است یا گرفتاری پیش آمد کرده برایش و یا .....
اما حالا که  سالها از آن روزها می گذرد ،دیگر کمتر مثل آن زمانهاست که در خانه ها باز باشند و باز بمانند در انتظار و همسایه ای باشد پاسخگو . شاید هم در این اوضاع و احوال ، لاک تنهایی هرکس امن ترین خانه شده است و آرامترین ماءمن.
اما من هنوز هم به آوارگی آن روزها دچارم . این بار خانه هایم را در فضای مجازی وبلاگستان فارسی یافته ام و دل در گرو هر دوست که وبلاگی دارد شایسته از برای خود. و من این بار آواره ترم ، نه در میان این خانه یا آن خانه ، بل ، در میان دو جهان . جهان حقیقی بودن و جهان مجازی وبلاگستان .
و آوارگی من هر روز و هر روز بیشتر می شود وقتی در این شهر بی در و پیکر بلاگستان سراغ خانه ای می روم که صاحبخانه اش هر روز بود و حالا نیست و دوساعت بعد دوباره می روم و باز به روز نشده و تا شب هی می روم و هیچ خبری نیست و تا چند روز .... و بعد نگران می شوم و نگران تر و فکرم می رود هزار جا که چه بلایی سرش آمده یا آورده اند و مستاصل می شوم  و بی چاره ، و هیچ همسایه ای هم نمی یابم که سراغی بگیرم و دلشوره ام را با او قسمت کنم . و خودم می مانم و دلواپسی برای صاحبخانه ای که نه می شناسم اش و نه تا آن روز دیده و هم کلامش شده ام . و فقط دوستش دارم فراوان .
با همه ی این اوصاف ، اما ، من این آوارگی را دوست دارم که می پندارم این آوارگی چه در دنیای واقعی و چه مجازی ، میراث حضرت آدم و بانو حوا بوده است به فرزندانشان و فرزندان فرزندانشان و فرزندان فرزندان فرزندانشان و ............. .

هیچ نظری موجود نیست: