۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

مسافر کش


ایستاده بود سر پل صراط ،هی این طرف و آن طرفش را می پایید. از آنجایی که موقع کفن و دفن ساعتش را از  مچ دستش باز کرده بودند زمان را گم کرده بود. نمی دانست چند وقت است که همینطور آواره و سرگردان در این برزخ تلخ انتظار می کشد. حسابی از این بلاتکلیفی کلافه شده بود . حوری ها و پری هایی را می دید که با عجله از مقابلش عبور می کنند و هیچ توجهی به او ندارند.
از فرشته ای که از برابرش گذشت ، پرسید: نوبت من کی می رسد؟  فرشته جوابش را نداد و رفت،انگار اصلا نشنید که او چه می گوید.
عصبانی شد و با غیظ تمام گفت : به جهنم .
یکی مقابل پایش ایستاد و پرسید : دربست می روی یا تو راه مسافر بزنم ؟

هیچ نظری موجود نیست: