۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

نهیب دل.....


پرسید: از مردن او خوشحال می شوی ؟
نشستم مقابل آینه و با خودم چشم در چشم شدم و رو در رو  .
کلاهم را هم نشاندم برابرم به قضاوت.
دیدم نه ، دلم به مردن هیچکس راضی نیست حتی او .
گوشه ی لبهایم جهیدند بالا. و چشمانم خیره شد به نقطه ی روشنی در دل .
ندای وجدانم را می شنیدم که می گفت: نه ، کاملا از دست نرفته . هنوز امیدی هست.....

هیچ نظری موجود نیست: