۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

مهر مهربان


همیشه آمدن دو واقعه را در کتابفروشی آقای مکی احساس می کردم . اول ،عید نوروز که ده روز مانده به آخر اسفند ، فضای خالی پشت مغازه اش را طناب می کشید از این سر به آن سر و کارت های تبریک عید را با توجه به نوع و قیمتشان آویزان می کرد از طنابها. دوم،آمدن مهر را که وقتی وارد مغازه اش می شدی ده روز مانده به پایان شهریور، بوی مداد های قرمز و مشکی استدلر زرشکی و پاک کن فانتزی با عطر میوه می پیچید در تاروپود وجودت و ذوق می کردی از این همه دفتر فرنو و دفتر نقاشی فیلی با کاغذ روغنی لابلای اوراقش .
اول مهر که می آمد با روزهای شیرین تابستان وداع می کردی و بساط عروسک بازی و کتاب قصه خوانی ات را جمع می کردی با دلخوری تا سال دیگر.
اول مهر که می آمد،غروبها دلگیرتر می شد وبوی تلخ دود از دودکش آبگرمکن ها ی نفتی خانه ها می آمد در کوچه های اطراف مدرسه .
اول مهر که می آمد و نوبت بعدازظهری می شدی، عصرها در راه بازگشت از مدرسه به خانه ، صدای کلاغها بود که قارقارکنان روی سیمهای برق می نشستند به انتظار و تو فکر می کردی از ظهر منتظر تو بوده اند که بیایی وآنها را ببری تا خانه تان، که قالب صابون سفید نصفه نیمه ی رخت شویی لب حوض را به منقار بگیرند و پرواز کنند تا آخر آسمان.
اول مهر که می آمد بوی سیب زرد و درشت لبنانی می آمد از کیفهای مدرسه و بوی به،که چه کال وچه رسیده اش گس بود و خوشمزه.
اول مهر که می آمد خیلی چیزها با خودش می آورد که بعد از این همه سال ، هنوزهم حسرتشان به دلت می ماند وقتی یادت می آید که دیگر بزرگ شده ای و جایی روی نیمکتهای چوبی زوار دررفته ی مدرسه درانتظارت نیست . خیلی چیزها . یادشان  بخیر.

هیچ نظری موجود نیست: