۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

شاهزاده ای با اسب سفید یا برعکس

ناراحت نشسته پشت میزش و می گوید : قلبم درد می کند.
می پرسم : کدام قلبت ؟
می خندد ومی گوید: نه،به خدا راست می گویم.دست روی سینه اش می کشد و می گوید:اینجا تیرمی کشد.
می گویم : فایده ندارد ، کارش بیخ پیدا کرده با عصب کشی و پر کردن هم درست نمی شود . باید بکشی بیندازیش دور.
می گوید: یعنی رفتنی ام .
می گویم : اصلا امیدوار نباش ، فکر می کنی که خدا خیلی از تو خوشش می آید که انتظار داری ببردت پیش خودش . خوشگلی یا خوب ساز می زنی ؟
می گوید : راست می گویی ، مدتی است که فکر می کنم دیگر خدا هم دوستم ندارد.
مشکل قلب ندارد ، مسئله ، اعصاب بهم ریخته اش است . دختر درس خوان مامان و بابا بوده و رتبه یک رقمی کنکور و فارغ التحصیل مقطع فوق لیسانس از دانشگاه شریف ، این همه سال با غرور یک شریفی زندگی کرده ، پیشنهاد های خرد و کلان ازدواج را رد کرده و منتظر شاهزاده ای با اسب سفید مانده ، و حالا در سی سالگی عاشق جوان یک لاقبائی شده است که با هیچ یک از خصوصیات ایده آلش نمی خواند. اما عشق است دیگر ، چه می شود کرد. و بیشتر از اینکه نگران دیگران باشد که شماتتش کنند برای این انتخاب نامتعارف ، با خودش درگیر است برای این عاشق شدن و زیر پا گذاشتن تمام معیارهایی که یک عمر با رویای آنها زندگی کرده . و حالا شب و روز ندارد و حالش بد است . قلبش درد می گیرد و افسرده است و زود خسته می شود و روز به روز مانند شاهزاده خانم آن داستان معروف لاغر و لاغرتر می شود و این روزها هم هیچ بوعلی سینایی پیدا نمی شود که نبض اش را بگیرد و دردش را درمان کند. می گوید نمی دانم تقاص چه چیزی را پس می دهم ؟ شاید خدا دارد به خاطر سی سال فخر فروشی و از بالا نگریستن تنبیه ام می کند.
می گویم : این فکر ها را نکن ، خدای من و تو  مهربان تراز این حرفهاست . مثل خدای بعضی ها نیست .اما قبول دارم که امتحان عاشقی از تمام المپیادها و کنکورها و فارغ التحصیلی شریف ها و علوم پایه ها و امیرکبیرها ،سخت تر است . کاملا قبول دارم .
چقدر انسان موجود عجیبی می تواند باشد!!!

هیچ نظری موجود نیست: