۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

کاش این روزها بودی .

برنامه ی شهریورهر سال مان شده بود.دو خانواده بودیم و 10نفر. بچه و بزرگ. شال وکلاه می کردیم به قصد مشهد با دو دستگاه پیکان ساخت ایران ناسیونال. از غرب می آمدیم و عازم شرق بودیم خوش خوشان. از قزوین می پیچیدیم سمت رشت و سرازیر می شدیم از شهر های شمالی تا گرگان و بعد مشهد. سه روز در راه رفت بودیم و سه روز در راه بازگشت. یک هفته ای هم اطراق می کردیم در مشهد.
سال 58 بود و صبح 18 شهریور که راهی شدیم طبق معمول . 7 یا 8 شب بود که رسیدیم به رشت . جای خواب مان که معلوم شد . ساکها را گذاشتیم و راهی خیابانهای شهر شدیم برای تفرج . شور و حالی بر پا بود آن سرش ناپیدا . بوی زندگی بود که از آن سوی شهر می پیچید ومی رقصید و تا این سو دامن می گستراند در دلهای مردم شهر.
هم دوره های من ، حال و هوای آن روزها را خوب می فهمند. آن روزها همه ی شهرها آکنده بودند از رقص نور و آوای ترانه و نَفَس آزادی . شهرها پر بود از همه جور آدم با همه نوع عقیده و باور . شهرها زنده بود از هوای شادمانه ی دلهای این آدمها و خنده معنا داشت در رگ های جاری مردم . هم دوره های من ، حال و هوای آن روزها را خوب می شناسند.
دیر وقت بود که از دل هیجان و صدا بازگشتیم و خوابیدیم . 7 صبح بود که با آوای تلاوت قرآن بیدار شدیم و هوای سنگین شهر را در سینه هامان حبس کردیم .شهر یکپارچه عزادار بود و پر از پرچم های سیاه بر سر در مغازه ها وتن درختان خیابانها. همه ی آدمهای شبِ گذشته غمگین بودند و سیاه پوش . همه ی آدمها با همه جور عقیده و باور.
باروبندیل بستیم وراهی شدیم .در مسیرمان جزدسته های عزاداری ندیدیم مردمی و جز سیاه ندیدیم رنگی. 
شهر های ایران از این رو به آن رو شده بود . در اوج شادمانی فضای غم رنگ سیاه پاشیده بود بر دلها و مردمان ما تجربه می کردند روزهای سخت غمبار را وغمگین بودند از رفتن مردی که انسان بود ، که محترم بود ، که معتبر بود ،که مجتهد بود ، که عالم بود ،که مبارز بود، که وارسته بود، که عزیز بود ، که پدر بود، که بزرگ بود ، که عادل بود ، که مهربان بود ، که سید محمود طالقانی بود.
جایش س ب ز ، جایگاهش رفیع ،
یادش گرامی ، روحش شاد.

هیچ نظری موجود نیست: