۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

سرگذشت عبرت انگیز مادران امروز


پنج سالش است و می خواهد وقتی بزرگ شد خانوم آرایشگر بشود . می گوید : من فقط عروس ها را درست می کنم . بقیه را می زارم خانومهایی که آنجا کار می کنند درستشان کنند. تازه چند تا هم آقا میارم تا موی باباها را کوتاه کنند.
مادر بزرگش گفته : نه عزیزم ، تو بابات دکتره و مامانت مهندس . باید مثل اونها دکتر یا مهندس بشی .
رو به مادربزرگش کرده و گفته : مامانی ، خیلی هم خوبه . می دونی  چقدر باید مامانم زنگ بزنه التماس هستی جونو بکنه تا بهش وقت بده برای موهاش و اون بگه ، نه خانومم تا آخر هفته همه ی روزام پره . وقت ندارم . بگذار برای هفته ی دیگه .
بابام هم همیشه می گه این پسره نصف من سن داره ، نصف منم درس نخونده،آنوقت ادعاش می شه این هوا و ده برابر منم پول در میاره .
تازه مامانی،اینجوری دیگه لازم نیست من وقتی می رم سر کار،دامن سرم کنم .موهامو که درست کردم، یه آرایش خوشگل می کنم و لباس قرمزم رو می پوشم و می شم مثل هستی جون. خیلی هم از مامانم خوشگل تره.
مادرش می گوید:باور کنید این بچه خیلی بیشتر از من می فهمه که عقلم نرسید و هم مهندس شدم و هم دامن سرم کردم این همه سال.
...........................................
پ ن : الگوی نسل انقلابی نفرین شده ی ما برای آینده جمیله بوپاشا بود و آرزویمان رسیدن به جایگاه اوریانا فالاچی .
پ ن : قدیم ترها می گفتند برای انتخاب دختر باید مادرش را شناخت ! اما حالا .....
پ ن : دخترکان نسل فردای ما کدامین قله ها را فتح خواهند کرد که نسل ما خواستند و نگذاشتند ؟
توضیح : این نازنین به مقنعه می گوید دامن . پربیراه هم نمی گوید.

هیچ نظری موجود نیست: