۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

صندلی های حرف گوش کن


اولین بار که مهدکودک تکلیف کرد لباس آماده کنیم برای اجرای نمایش جشن ویژه ی عید نوروز ، پسرم چهار ساله بود . نقش طوطی داشت و باید لباس رنگینی برایش می دوختم مانند پرهای رنگارنگ طوطی . هنوز هم آن لباس را به یادگار نگه داشته ام .
قرار بود در نیمه های نمایش نزد دیگر دوستانش که یکی پلنگ بود و یکی فیل و یکی موش و ..... بیاید و رو به آسمان کند و بگوید : ببارید ای ابرهای سیاه . ببارید ای ابرهای تیره و بال بگشاید و برود.
روز جشن که فرا رسید و ما پدر و مادرها مشتاقانه چشم به سن دوختیم برای هنرنمایی فرزندانمان ، آسمان آبی آّبی بود و هوا کاملا آفتابی .
پسرک کوچک من وسط سن که رسید نگاهی به آسمان کرد و هیچ ابر سیاهی ندید که مخاطب قرارش دهد. مردد شد ، مکثی کرد و بلاتکلیف چشم به نگاه مربی اش دوخت که از پشت صحنه راهنمایی شان می کرد. اما خیلی زود با اشاره مربی به خود آمد و رو به آسمان آبی بی ابر گفت : ببارید ای ابرهای سیاه . ببارید ای ابرهای تیره و پر کشید و رفت.
لحظه ی تردید فرزندم آنقدر برایم جالب بود که خیلی وقتها فکر می کردم براستی مرز میان واقعیت و خیال کجاست ؟ تا به کجا ذهن رویا پرداز ما می تواند به تخیل خود بال و پر دهد ؟ و چه زمانی حقیقت واقعی غلبه می کند بر تصویر خیالی ؟
این روزها با دیدن دوباره سخنرانی های غرا برای حضار خیالی ، تا حدودی جواب سوالاتم را گرفته ام و می توانم امیدوار باشم که اگر زمانی پسر من بخواهد به عنوان نماینده ی کشورم دریک شرایط غیر متعارف و برای یک عده مخاطب فرضی سخنرانی کند توانایی اش را خواهد داشت. چون از کودکی آموخته است که ابرهای سیاه خیالی را در آسمان آبی آفتابی خطاب قرار داده و بگوید: ببارید ای ابرهای سیاه. ببارید ای ابرهای تیره ، ببارید برای این روزهای گریستنی ما.

هیچ نظری موجود نیست: