۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

چطور دلتان آمد؟

مسافرت که می آید سراز پا نمی شناسی . تمام گلایه ها و دل رنجه ها را می گذاری درون صندوقچه ی قدیمی دلت آن زیرِ زیر و یادت می رود ، روزی را که چقدر دلت گرفته بود از دستش ، وقتی یادش نیاورده بود روز تولدت را و یادت می رود چقدر رنجیده بودی از بی فکری اش که فراموش کرده بود پیمان نانوشته ی مقدستان را.
چقدر آمدن همیشه خوب بوده و است .
روزهای رفتن که می رسد و چمدانهایی که بی شرمانه خود را ولو می کنند کف اتاق ، دیگر دلت با تو نیست . چیزی درونت ناله می کند شروع روزهای بی خبری را ، روزهای دل شکستن را ، روزهای دل بریدن را . روزهای دل آشوبه را ، روزهای تلخ انتظار را .
با اینکه خوب می دانی جادوگران تکنولوژی غرابت را با یک کلیک به قرابت تبدیل می کنند  این روزها . و با خود عهد می بندی که هر روز، شاید نه ، هر هفته ، شاید ، یا هر ماه ، حتما حتما ، حالی جویا شوی و یادی تازه کنی ، و دلت را قرص می کنی با این وعده ها .
اما باز زمان وداع ، این اشک است که به یاد گونه هایت می آورد ، این مسافر توست که دارد می رود . و این دل لرزانت است که امیدوار می کند ترا به آمدنی هر چند دور، هر چند دیر .
اما وقتی مسافر نازنین تو نمی رود می برندش به زور . دیگر دلت دل نیست ، فریاد محراب است ، واویلاست . دیگر چشمت ، چشم نیست دریای احمر است . عاشوراست
چطور دلتان آمد ؟

هیچ نظری موجود نیست: