۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

چه زود فراموش می کنیم خودمان را .


خواب ِ خواب بود. زیر سرش یک کیف پاره و رنگ ورورفته و در کنارش، کفشهای کهنه ای که معلوم بود سالها میزبان پاهای خسته اش بوده اند بی وقفه . سی ساله می نمود. صورتش مهتاب گون بود و موهایش نه خیلی بلند اما ژولیده . آنقدر آرام و بی آزار در خود کز کرده بود که نمی شد فهمید ولگرد است ، معتاد است ، دیوانه است یا فقط آواره و سرگشته . گویی قرن ها ست که از این دنیا و آدمها دل بریده و رفته و تنها جسمی از او در گوشه آن پیاده رو جا مانده است .
................................
چهره ای گندمگون و آفتاب سوخته و جثه ای کوچک و نحیف داشت . جوانک روستایی ساده دلی بود که در هجده سالگی به افتخار سربازصفری نیروی انتظامی تهران بزرگ نائل گشته است . بیشتر شبیه نگهبان هایی بود که برای مراقبت از دزدان فرضی دم بانکها کشیک می دهند و نمی دانم چه حکمتی است که همیشه هم ضعیف ترین و رنجورترین ها را برای این کار انتخاب می کنند که در مقابل دزدان غیر فرضی همیشه مغلوبند و مستاصل . باطومی به کمر داشت و پوتینی به پا . می شد فهمید که با این دو ، خود را در اوج قدرت و اقتدار می بیند.
شاید در رویاهایش می پنداشت ،حفظ امنیت ناموس وجان ومال این شهر بی در و پیکر را به او سپرده اند که آنچنان با  گوشه ی پوتین واکس خورده اش ، به پهلوی آواره درمانده  می زد تا بیدارش کند . و دورش کند از محدوده حوزه استحفاظی اش که احتمالا هیچ کس به جز خودش دور آن محدوده را خط قرمز نکشیده بود به عنوان حیطه ی قدرت .
چقدر دوست داشتم پای سرگذشت هر دوشان بنشینم .
چقدر دوست داشتم بدانم آن جوان سرگردان میان بودن و رفتن، از مهر کدام گهواره به آغوش خیابان رسیده است و چرا؟
چقدر دوست داشتم بدانم آن سرباز مقتدر از نگاه خود ، از گرمی محبت دستان کدام پدر بی بهره بوده است که اینچنین به بهانه ی یک لباس و یک کلاه ، داروغه ی شهر شده و به خود اجازه می دهد با ضربات سنگین پوتین ، تن جوانک را بیازارد به بهانه ی سدّ معبر.
ای کاش می توانستم  احساس ِ سقوط از عرش به فرش و صعود از فرش به عرش را با چشمهای این  دو آدم به تماشا بنشینم . ای کاش .

هیچ نظری موجود نیست: