۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

دین آنها ، باور ما ....

احوالپرسی می کند و می گوید : دارم برای یک جلسه کاری یک روزه می آیم شهرتان .
اصرار می کنم حتما به ما هم سری بزند و شب را پیش ما بماند . 
می گوید: نه ، اصلا نمی شود ، نمی توانم .
از دوستان دوران تحصیل است و خوب می شناسمش . می دانم آن روزها هم در میان ما چند نفر که رفقای  گرمابه و گلستان بودیم از همه بیشتر  پایبند به رعایت مسائل دینی بود و باورهایش محکم تر . نماز سر وقتش ترک نمی شد و روزه اش هم از اول رجب شروع می شد تا پایان رمضان . همیشه می خندیدیم و می گفتیم خواستی بروی بهشت ، دست ما را هم بگیر و ما را هم ببر . بگو به خدا ، این ها بدون من راه را گم می کنند.
با  این تصورات ، می گویم : آهان ، یادم نبود ، می خواهی روزه ات را نشکنی ؟
می خندد و می گوید : نه ، قراره چند روز دیگه با بچه ها یک هفته بریم آنتالیا . می خواهم مرخصی ام سوخت نشود.
وقتی نگاه متعجبم را می بیند،می گوید: هنوز هم پایبندم ، اما من به اینها کار ندارم، قوانین خودم را دارم.
راستی در این سالها ، چند درصد از ما هنوز پایبند مانده ایم ، اما قوانین خودمان را داریم ؟ 

هیچ نظری موجود نیست: