۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

تمام ناتمام من با تو تمام می شود...


ساک کوچکت را بستم و گفتم : ما آماده ایم .
پیر مرد راننده ای که ما را به بیمارستان می برد هیچ عجله ای برای رفتن نداشت . گویی رسالت داشت که به تو صبوری و به من تحمل درد را بیاموزد .
تو در حال شکافتن تار و پود پیله ی بی روزن اطرافت بودی و به فکر پروانه شدن .
و من با هر رشته ای که می گسست تنوره ی درد را می چشیدم در تارو پود تن .
به خود که آمدم همه جا آّبی بود.آبی آبی . و پنداشتم که اینجا دروازه ی آخرت است که این چنین زیباست .
تو را که در آغوشم نشاندند، تازه فهمیدم ، تکه ای از بهشت موعود را در دامانم نهاده اند.
سر به روزها سپردی و دل به سالها .
و آرام آرام سرو شدی .آزاد و رها .و صدای دلنشین ات ،سمفونی زیبای آفرینش شد در گوش های مادرانه ی من.
و امروز پانزده بهار سبز را به میهمانی پانزده پاییز سرخ فرا می خوانی و دوباره جاودانه می شوی در پیوند روزها و ماهها و سالها . 
تولد پانزده سالگی ات مبارک باد پسرک نازنین من .
میلاد سبزت گرامی باد عمو بیل بیلک دنیای زیبای کودکی .

هیچ نظری موجود نیست: