کیسه های میوه و بسته سبزی را کف آسانسور گذاشت و به خانومش که داشت تو آینه ی آسانسور روسری اش رو مرتب می کرد ، نگاه عاشقانه ای کرد و با خنده گفت : از بس حرصم دادی ، همه ی موهام سفید شدند . آخرش منو جوونمرگ می کنی .
چشمهای زن درخشید و نگاهش خندید .
دقیق که می شدی ، هر دو بالای هفتاد سال سن داشتند و هیچ مویی هم روی سر پیر مرد نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر